فیلمنامه از حالا تا رسیدن به ارزوها

Posted on at



 


از حالا تا رسیدن به ارزو ها....


معرفی نامه:


مرجان: دختری با قد بلند,اندامی متناسب و باریک, صورتی زیبا و سفید, چشمانی سیاه و بزرگ، در حوالی 15-16سال.


مژگان :دختری 5ساله با اندامی کوچک که نقش خواهر مرجان را دارد.


پیمان: پسری8-9ساله با دلی شکسته و چهره ای پر غم . برادر مرجان.


فهیمه: مادر مرجان زنی با دستان سیاه,چهره ای سال خورده, حوالی 30-35 ساله.


داوود: پدر مرجان مردی فلج, که در اثر گاری کشی و افتادن گاری برویش فلج شده و قدرت حرف زدن را از دست داده.


 وضعیت زنده گی: مرجان در خوانواده ای زنده گی میکند که پدری فلج و سال خورده سر پرست ان است. مادری غم خورده و افسرده کالاشوی,ظرف شوی و ...... نان اور ان است. خواهریکه گل و لای عروسک های ان است. پسری که به جای درس و مدرسه همراه مادرش است.


و یک خانه کاه گلی با سقفی خراب که دارای یک اتاق و یک حیاط کوچک . که این اتاق هم حکم اتاق خواب و هم حکم اشپز خانه را دارد سر پناه شان است.


عزیز: شوهر مرجان که حدود 50-60 سن داردو دارای یک زنده گی مجلل, بهترین خانه با اتاق های زیاد و زیبا و وسایلی انتیک و حیاطی باغ مانند.


لیلا: زن عزیزکه در حدود 30-40 زنی چاق پر از طلا ارایش و غرور و اندامی بزرگ و شیک. 


صحنه اول :          


موقعیت: منزل داوود              مکان:داخلی          زمان: روز


در خانه باز شد مادر جان با نان های گرم داخل خانه شد مرجان که تازه از شستن صورت پدر فارغ شده نان ها را از مادر خود میگیرد و روی سفره و خواهر کوچکش را کنار سفره میشاند.


برادرش را صدا میزند و مانند هر صبح لیوان های چای را با نان پیش اش شان میگذارد و خودش تکه نانی همراه با لیوان از چای را گرفته و نزد پدرش میرود تا پدر فلج اش ا صبحانه بدهد  پدری که سالهاست کلمه ای از زبانش شنیده نشده گویا گولیش  پر از حرف های نگفته است پر از درد های کشیده,


و فهیمه امادهگی رفتن به وظیفه اش را میگیرد وظیفه ای که سالهاست انجام میدهد اما محبت به خوانواده و فرزند هایش وضرورت پولهایش برای ادامه زندهگی او را خسته نکرده.!


فهیمه انقدر کالا و ظرف شسته که دستهایش همچون شب سیاه شده ولی برق در چشمهایش دیده میشود او دل اش روشن است برای بزرگ شدن پیمان , تا بلکه پدر فلج اش را تداوی کند , خواهرانش را برای تعلیم به مدرسه بفرستد و دستگیری همرای مادرش شود. فهیمه حاضر شد و پیمان لرزان لرزان چایش را تمام کرد تا با مادرش برود انگار غیرت مر دانه اش نمیخواست که مادرش تنها به خانه بیگانه برود .


فهیمه:دخترم من رفتم تا وقت امدنم پدر و خواهرت را مراقبت کن !


مرجان:مادر خیالت راحت باشد من هستم.


مرجان دوید و دستهای مادر را بوسید


مرجان:خداحافظت باشد.


زمانیکه مادر و پیمان از خانه خارج شدند مرجان تکیه کرد به در,


مرجان: تاکی!تاکی  تو باید مرد خانواده باشی؟ تاکی باید با این دست های پینه بسته خرچ ما را تامین کنی؟


مرجان کارهای خانه را میکند و در همین اندیشه است!


صحنه دوم:


موقعیت:منزل عزیز:                   مکان : خارجی                                           زمان: 9تا10


فهیمه وپیمان دم در خانه ای ایستاده اند که قرار است فهیمه لباس های ان خانه را بشوید. در مقابل دری مجلل,پیمان در خانه را میزند. و در باز میشود وقتی پیمان و فهیمه داخل خانه میشوند پیمان تعجب میکند.


پیمان:مادر  اینجا باغ است؟ شاید ما اشتباه امدیم؟


فهیمه:  نه پسرم .


فهیمه و پیمان داخل حیاط خانه میشوند. که لیلا با دست وگردنی پر از طلا نزدیک پله ها شد


لیلا: کالا شوی چه دیر امدی؟ لباس ها داخل حمام است برو و بگیر. 


پیمان که محو دیدن خانه, پله ها, و مجسمه های روی ان شدهاصلا متوجه بر خورد لیلا با فهیمه نشد.


 فهیمه: ببخشید! حمام تان کجاست؟


که لیلا پوزخند زد


لیلا: داخل خانه.


فهیمه با پیمان داخل خانه رفتند انها با خانه ای مواجه شدندکه در هر گوشه ان اتاق همراه با مبل و صندلی های زیبا مجسمه های بی نظیر و انتیک. که فهیمه متوجه امدن مردی از بالا به پایین شدانقدر در های اتاق ها زیاد بود که نمیدانست حمام کجاست!!!!!


فهیمه: سلام .در حمام کدام یک است؟


که عزیز با اشاره دست خود حمام را نشان داد انها لباس ها را از داخل حمام گرفتند و برای شستن بیرون از خانه بردند. فهیمه مشغول شستن لباس ها بود و پیمان با هوا پیمای کاغذییکه مرجان درست کرده بود بازی میکرد


و لیلا با همسایه هایش که مثل خودش مغرور و متکبر بودنددر حال صحبت کردن در روی بالکن بودند. پیمان با هوا پیمای کاغذی اش بالا و پایین میرفت. که نا گهان دستش به مجسمه شیری که در روی پله ها گذاشته بود بر  خورد کرد خورد


و مجسمه از پله ها پایین افتاد و شکست. چون لیلا زنی خود ساز و متکبر بود برای اینکه به همسایه هایش بفهماند که عزیز ان مجسمه را از دبی اورده سراسیمه از جایش بلند شد. و نزدیک پیمان رفت.


لیلا: ای نادان میدانی چه کردی؟ تو مجسمه ای را شکستی که از دبی اورده,بهای ان به اندازه فروش تمام زنده گی ات است, ای پسرک احمق.                    


لیلا دستش را به اشاره تنبیه بالا برد. اما پیمان از ترسی که لیلا او را نزند عقب عقب میرفت. که از پله ها پایین افتاد. و سرش خون شد فهیمه متوجه هیا هویی در ان طرف حیاط شد


او دویده خود را به ان طرف حیاط رساند که دیدپیمان با سر خونی در روی زمین افتاده و لیلا و هعمسایه های


 اش به او میخندد. فهیمه پیمان را در اغوش گرفت اما انگار پیمان ا هوش رفته. فهیمه با سرعت از خانه خارج شد و در مقابل ماشینی دست تکان داد تا او را به بیمارستان برساند.


صحنه سوم:


موقعیت: بیمارستان-                      مکان: داخلی-                    زمان: حوالی11-12


فهیمه داخل بیمارستان شد. پیمان را به بخش اررژانس برد همانطور که  اشک هایش میریخت از هر پرستار طلب کمک میکرد


فهیمه: یک داکتر نشان بدهید پسرم را کجا ببرم؟!


پرستار ها پیمان را به اتاق عملیات بردند فهیمه تمام فکر و ذکرش پیمان است و دست هایی کف ها به روی او خشک شده به هم میمالد و اه میکشد ! ساعاتی بعد پرستاری از بخش خارج شد.


فهیمه: پسرم چطور است؟! بهتر شده؟! خوب میشود؟!


پرستار: پسر تان به کما رفته, او باید عملیات شود و برای عملیات باید به حساب داری بروید و پول لازمه را به حساب بیاندازید تا ما پسر تان را عمل کنیم. در غیر ان پسرتان عمل نمیشود.


فهیمه با دلی شکسته به حسابداری رفت. وقتی هزینه عمل را شنید نمیداندچه کند ولیمیدانست حتی اگر تمام زنده گی اش را بفروشد هزینه عمل پیمان را داده نمی تواند.


صحنه: چهارم-


موقعیت:  منزل داوود-                   مکان: داخلی-                  زمان: 3-4 بعد از ظهر-


مرجان که کارهایش را کرده در داخل اتاق قدم میزند و در فکر امدن مادر و برا درش است او میگفت بی سابقه است که


انها تا این وقت به خانه نیایند ساعت 6 شد اما خبری از فهیمه و پیمان نیست!


مرجان: مژگان جان تو همین طور که بازی میکنی هواست به پدر باشد هر وقت از خواب بیدار شد با او حرف بزن تا ما بیاییم!


مژگان: باشه. ولی زود بیا چون میترسم.


مرجان چادرش را پوشید و خواست که به خانه لیلا برود که اکگر کارها زیاد باشد با مادرش کمک کند


صحنه: پنجم  


  موقعیت: خانه لیلا-                      مکان: خارجی-                    زمان:7شب


مرجا ن به نزدیک خانه لیلا رسید با خود در زیر لب زمزمه می کرد


مرجان: بروم یا نروم؟؟؟


حالا او کنار در است


صدای زنگ دروازه: دین ,دین, دین, دین,دین,دین


لیلا: کی هست؟؟!


مرجان: سلام ببخشید! مادرم امروز اینجا به رخت شویی امده بود ولی تا حال بر نگشته!.


حرف مرجان نیمه بود که در باز شد عزیز در را باز کرد . با دختری زیبا و چهره ای سفید رو به رو شد دختری که نظیر نداشت عزیز فکر میکند که به آوان جوانی بر گشته است که  عاشق این دختر شده.


لیلا : عزیزم جواب این دختر را بده. 


عزیز: بله؟؟؟!!!!!


مرجان: ببخشید مزاحم شدم. مادرم امروز این جا امده بود برای شستن لباس هایتان . میخواستم ببینم


تا حالااین جاست؟ اگر اجازه تان باشد امدم کمک کنم با او!!!


عزیز: ایا ان دو مادر وبرادرت بودن؟؟؟


مرجان: بله. مادر و برادرم بودن


عزیز: امروز برادرت از پله ها افتاد و مادرت او را به بیمارستان برد .


مرجان خود را در حالتی گم کرده که نمیداند چه کند


مرجان:کدام بیمارستان؟ چرا افتاد؟ او حالش چطور بود ؟


مرجان نمیداند که چه گونه به انجا برود .


عزیز که این حالت مرجان را دید از فرصت سوء استفاده کرد و خواست او را برساند. تا با این دختر زیبا بیشتر اشنا شود.


عزیز:اگر مایل باشید من شمارا میرسانم!!!


عزیز منتظر جواب مرجان بود.


و مرجان نمیداند که چه کند و تاریکی هوا را دید که پیشنهاد عزیز را قبول کرد. و سوار ماشین عزیز شد.


صحنه:ششم


            موقعیت: ماشین عزیز                          مکان: داخلی                         زمان:8 شب


عزیز در طول راه ایینه ماشین را به دخترکی عیار کرده دختری که نظیر ندارد دخترکی زیبا و مقبول.


عزیز به این فکر است که شاید این دخترک مقبول بتواند ارزو هایش را بر اورده بکند و او را پدر کند کاری که لیلا  نتوانست .


اما مرجان تمام راه ره به برادرش فکر میکند  به مادری که از  صبح تا حالا تو را ندیده به پدر و خواهرش !!!!!


او اصلا متوجه عزیز  و نگاهایش نبود.


 ان ها به بیمارستان رسیدند


صحنه: هفتم 


موقعیت: بیمارستان                   مکان: خارجی                    زمان: 8-9 شب


مرجان سرا سیمه از ماشین پیاده شد و خو د را به بخش رساند و مادرش را دید که در ته سالن نشسته  و زانوهایش رادر اغوش گرفته


فهیمه: دخترم امدی ؟


مرجان : چه شده ؟! پیمان کجاست ؟ چگونه افتاده ؟؟!


فهیمه :دخترم پیمان د رکما است . پول عملیاتش هنگفت است اگر پول ندهیم عملیاتش نمیکنند و ...


مرجان دوباره با چشمی پر از اشک , دلی شکسته , وقلبی رنجدیده از بیمارستان به حیاط امد


صحنه هشتم


 موقعیت : حیاط بیمارستان          مکان : خارجی                          زمان : 8.30 شب


مرجان خود را به صندلی حیاط رساند و نشست. اسمان چشمهایش ابری است , قلبش طوفانی است و مغزش از کار افتاده  نمیداند چه کند بابرادر کما رفته با پدر فلج و مادر رنجور و عذاب کشیده اش


عزیز که هنور ار بیمارستان خارج نشده بود حود را به مرجان رساند


عزیز : برادت خوب است ؟


مرجان که اصلا نمیدانست چه میگوید . چه میشنود و چه میکند اینگونه جواب داد


مرجان : کما رفته ولی ما پول عملیات را نداریم .ا و تک برادرم است .. امید زندکیمان .و خرچ اور اینده مان و رفع کننده مشکلاتمان و ..........


عزیز که حس میکرد بهترین فرصت است برای پیشنهاد, با خود تصمیم گرفت تا حرف دلش را به مرجان بگوید چون او خوب میدانست مرجان اصلا وضعیت روحی خوبی ندارد و فقط به فکر حل مشکلش است از هر راهی


عزیز: من  میتوانم  مشکلت را حل کنم


مرجان : چگونه ؟! ایا ما را مسخره میکنی؟


عزیز: نه نه نه . اااااووووووم م م م م م . . . . . .


عزیز نمیداند چگونه بگوید اما صد دل را یکی کرد


عزیز : تو با من ازدواج کن من هم اینده تو و خانواده ات را تضمین میکنم . هم پدر فلج ات را به خارج میبرم و هم هزینه عملیات برادرت  را میدهم


عزیز این را گفت و بعد از اندکی مکث مرجان را تنها گذاشت و رفت


صحنه نهم


موقعیت : بیمارستان                    مکان : داخلی              زمان :  9 شب   


مرجان داخل بیمارستان شد و در کنار مادرش نشست


مرجان : مادر من شب را در کنار پیمان میمانم شما برو و مژگان و پدر را مراقبت کن


فهیمه بعد از ایستادگی های زیادی در مقابل مرجان قانع شد تا مرجان شب را در کنار پیمان بماند مرجان در کنار  نشسته ودر حالیکه دستهای پیمان در دستهایش است و اشک هایش روی گونه هایش , به زندگی اش فکرمیکند و گذر  کوتاهی از زندگی اش را از جلو چشمهایش عبور میدهد .پدر فلج که در کنار خانه نشسته,برادری کوچک که هنوز بزرگ نشده ولی طعم تلخ  مشکلات زنده گی  را چشیده و فعلا روی تختی است که حتی بر گشت دوباره اش معلوم نیست مادریکه دستانش با کف رخت و لباس اشناست .خواهریکه تنها عروسک اش گل و لای های داخل باغچه است. او این همه مشکلات را یک طرف گذاشته و پیشنهاد مردی که او را یک بار دیده یک طرف گذاشته, مردی که همسن پدرش است .


او در یک موقعیت بحرانی قرار گرفته که نمیداند چه کند


ولی حسی به او میگوید اگر پیشنهاد این مرد را قبول کنی زنده گی ات جلوه ای جدید رابه خود میگیرد


مرجان بعد از ساعت ها تفکر  و اندیشه  در مورد این موضوع سخت تصمیم خود را اتخاذ کرد


" از حالا تا رسیدن به ارزو ها خودم را قربانی خانواده ام میکنم "


این زمزمه ای بود که مرجان را با گفتن مکررش درکنار تخت پیمان خوابش برد .


صحنه: دهم                           


  موقعیت: بیمارستان                        مکان :داخلی                        زمان: 7صبح


 فهیمه خود را به اتاق رساند.


فهیمه : دخترم مرجان خوبی . مادرکم بیدار شو


مرجان از خواب پرید


مرجان : امدی مادر ببخش مرا خواب برد


فهیمه : دخترم تو برو به خانه من کنار پیمان هستم


مرجان از بیمارستان خارج شد و به امتداد مسیذی که نمیداند درست است رفتنش یا نه در حال حرکت است . او نزدیک خانه عزیز است 


صحنه یازدهم


موقعیت : خانه عزیز           مکان : خارجی                    زمان :8 صبح


او تا دستش را بلند برد که زنگ را بزند عزیز در را باز میکند


مرجان : سلام . من امدم من امدم که . . . . . . . . .


عزیز میخندد و میگوید : ارام باش    ارام باش


مرجان که دستانش را میفشارد و صدایش میلرزد


مرجان : من حاضرم که با شما ازدواج کنم البته اگر شما به تمام حرفهایتان عمل کنید


عزیز: من سر حرف هایم ایستاده ام


سپس عزیز در ماشین را باز کرد


عزیز : سوار شو


مرجان تا دست خود را را به طرف در عقب برد . عزیز در جلو را باز کرد و سرش را به اشاره سوار شدن تکان داد مرجان نمیدانست که چه کند و سوار شد


صحنه دوازدهم


موقعیت : ماشین عزیز             مکان : ماشین عزیز              زمان : 8.30 صبح


عزیز در طول راه خواهان ادرس خانه مرجان میشود . مرجان ارپدرس راداد . وقتی داخل کوچه خاکی و خرابه خانه مرجان شدند تکام همسایه های غریب مرجان  با حیرت و تعجب به طرف ماشینی که شیشه های دودی دارد می بینند و منتظرند که بدانند چه کسی از این ماشین پیاده میشود


که مرجان پیاده شد . همه با چشم دختری فاحشه و بد کار به طرف مرجان می بینند و در بین خود اینگونه میگویند


این دخترک در این ماشین شیک با این مرد غریبه چه میکند و هزاران حرف دیگر


مرجان که میداند هم کوچه هایش به نظر دختری بد کار به طرف او می بینند باز هم بخاطر خانواده اش چیزی نمیگوید و عزیز را به طرف خانه هدایت میکند


صحنه سیزدهم


موقعیت : خانه مرجان                مکان : داخلی                   زمان : 9 صبح


عزیز خودش را خم کرد و از در فرسوده خاته ای کاه گلی رد شد . وی داخل خانه شد با دختری 5 ساله که با گلها بازی میکرد روبرو شد . سپس داخل اتاقی شد که  مردی فلج   با چشمان باز در یک گوشه ان بود . عزیز گوشی اش را بیرون کرد و به دوستانش رنگ زد و گفت که اتاقی لوکس را در بهترین بیمارستان کرایه کنند . سپس به دوست دیگرش زنگ زد و به او سپرد که کارهای پاسپورت و ویزای داود را کنند


دقایقی بعد امبولانس امد و داود را به بیمارستان بردند . سپس مرجان با عزیز به طرف بیمارستان حرکت کردند


صحنه چهاردهم


موقعیت : بیمارستان                    مکان : خارجی                     زمان : 10.30 صبح


   مرجان باعزیز داخل بیمارستان شدندو عزیز به حسابداری رفت و تمام هزینه های عمل پیمان را پرداخت کرد


سپس پرستار به طرف l.c.u  حرکت کرد و نزدیک فهیمه رفت


پرستار: لطفا از اتاق بیرون شوید!


فهیمه : نه ما جایی نمیرویم کمی مهلت بدهید پول را حاضر میکنم


پرستار: نه مادرم ! هزینه عمل حاضر شده و ما میخواهیم پسرتان راعمل کنیم


فهیمه: چه کسی داده ؟! چطورحاضرشده این هزینه زیاد ؟!


که مرجان داخل شد


فهیمه : دخترم دخترم . . . . ..


مرجان : ارام باش مادر جان ارام باش


ومرجان دست مادرش راگرفت و او رابه حیاط بیمارستان برد


صحنه پانزدهم
موقعیت : حیاط بیمارستان              مکان : خارجی            زمان: 11 صبح


مرجان مادرش رابه طرف حیاط بیمارستان برد و او رانزدیک عزیز رساند


مرجان: این مردهزینه عمل رامیدهد


فهیمه که با خودش فکرمیکند که شایدچون پیمان از پله های خانه این مردافتاده پس این مرد حاضر شده که هزینه عمل رابدهد.


فهیمه:  میدانستم بالاخره عذاب وجدان شما را میگیرد ومی ایید تا پول را بدهید


که مرجان حرف مادرش را برید


مرجان: نه مادر اینطور نیست این اقا این اقا.  . . . .


که عزیز حرف های مرجان را قطع کرد


عزیز: نخیر اینگونه که شما فکر میکنید نیست من مرجان را خواستگاری کردم


با گفتن این حرف انگار فهیمه متلاشی شده اومتوجه شد که مرجان این فداکاری را انجام داده


خلاصه اینکه مرجان با انجام دادن این فداکاری بزرگ نه ازحالا تا رسیدن به ارزوها بلکه از حالا تا اخر عمر,اینده خود و خانواده اش را تضمین کرد و پدر فلج اش بعد از رفتن به هند ومعالجه در انجا شفا یافت وپیمان برادرش اکنون سالم است ومانند سایر هم سنهایش به مکتب میرود و کار هم نمیکند ومژگان شامل مهد شده وبسیار عروسکهای زیباداردوفهیمه اکنون مانند سایر خانمها تنهازن خانه است ودیگرحمال مردم نیست وبه همین ترتیب مرجان فداکار بامردی زندگی میکند که جای پدرش رادارد  و اکنون صاحب پسری زیبا شده و بااین فداکاری اش تمام خانواده اش را خوشبخت کرده  اما خودش . . . .



About the author

160