فیلمنامه صدف - قسمت اول

Posted on at



 


صحنه اول     محل: خانه صدف      زمان:روز     مکان:داخلی


تصویر


صدف وارد اتاق میشود و آنرا منظم میکند پشتی ها را مرتب میکند و گلدان را از پشت پرده داخل اتاق بر میدارد و آنرا روی میز کنار تلویزیون کوچک شان میگذارد. با گلها بازی میکند که ناگهان شنیدن ص دای مادر دستش را از گلها بلند میکند.  مادرصدف:صدف! صدف! بیا مادر که با من کمک کنی اینها را تمام کنم.


صدف:حالا میایم مادرجان.   به طرف دروازه حرکت میکند، دروازه را باز میکند.


صحنه دوم     محل:خانه صدف              مکان:داخلی   زمان:روز


از داخل دهلیز روسری سیاهش را بر میدارد. و به کمرش می بیندد و به طرف حویلی میرود .


صحنه 3              محل:خانه صدف(حویلی)      مکان:خارجی  زمان:روز


نزدیک مادرش میشود مادرش زیر تاک انگور کنار آشپزخانه در حال شکستاندن پسته است با مادرش پسته های شکسته را پاک میکند. مادر ش سکوت را می شکند و میگوید.   مادر صدف:پسته ها را که پاک کردم ببر و پولها را بگیر. از پدرت که خیری نیست، خدا می داند که میاید یا نه؟  صدف:مادر سودا نداریم، سر راهم پولها را سودا میگیرم.  مادر صدف:خوب است بگیر


صدف:چی بگیرم؟  مادر صدف:کچالو و نان بگیر  صدف روسری را از کمرش باز میکند و در سرش می اندازد پسته ها را جمع میکند و به طرف دروازه خانه میرود.


صحنه 4              محل:خانه صدف              زمان:روز     مکان:خارجی


دروازه خانه به صدا در می اید، مادر صدف در حال کشیدن آب از چاه است. دهل را بالا میکشد و سرچاه میگذارد به طرف دروازه حرکت میکند دروازه را باز میکند پدر صدف برای مادر صدف آرام میگوید:


پدر صدف:برو که مهمان داریم.  مادر به طرف آشپزخانه میرود. پدر با چهار دوستش داخل حویلی میشوند و در وسط حویلی ایستاده با هم صحبت میکنند ناگهان صدف وارد میشود. چشمش به مردی مشهور به کاکا نثار می افتد که پای راستش کوتاهی میکند و چشم چپش نابینا است و در تن آن پیراهن و شلوار قهوه ای رنگ است. وبا سبیل های بلند سیاهش بازی میکند. با دیدن این مرد به وحشت می افتد و پلاستیک کچالو ها از دستش می افتد و نظر همه را به خود جلب میکند . کاکا نثار با لبخند میگوید:


کاکانثار:نصیر احمد عجب دختری داری نام خدا بزرگ شده.  پدرصدف:صدف برو داخل  کاکانثار زیر لب مکررا نام صدف را میگیرد و سرش را تکان میدهد.  کاکانثار:صدف، صدف...  صدف به طرف آشپزخانه میرود. پدر مهمان ها را به داخل دعوت میکند، صدف سرش را از آشپزخانه بیرون میکند و به مهمانان می نگرد کاکانثار در عقبش صدف را نگاه میکند و به طرف مهمانخانه میرود.


صحنه 5              محل:خانه صدف(داخل آشپزخانه)             زمان:روز     مکان:داخلی


مادر برای درست کردن چای او را به کمکش میخواهد


مادر صدف:صدف تو پیاله ها را درست کن که من چای بریزم.  صدف:مادر اینها کی هستن؟


مادر صدف:دوستان پدرت  صدف:مادر این وقت چاشت چی میخواهی  مادر صدف:آدم بیکار هر چی بیکار دیگر هم است با خود جمع می کند، چی بدانم؟  مادر چای را میریزد و صدف پیاله ها را بر میدارد به طرف حویلی میرود.


صحنه6               محل:خانه صدف(حویلی)             زمان:روز     مکان:خارجی


در صحن حویلی پای صدف به سنگی که کنار چاه آب است بند میشود تمام گیلاس ها به زمین می افتد، گیلاسها را جمع میکند صدای مادر به گوشش میرسد که میگوید:   مادرصدف:چی شد دختر؟ صدف:هیچ! مادر به زمین افتادم پایم به سنگ گیر کرد. مادر صدف:گیلاسها را که نشکستاندی؟


صدف:نخیر مادر نشکست.


صحنه7               محل:خانه صدف              مکان:داخلی          زمان:روز


داخل دهلیز میشود کنار الماری که در گوشه دهلیز است می رود یک دستش را زیر پدنوس میگیرد و با دست دیگرش قندان را داخل الماری بر میدارد و به طرف مهمان خانه میرود.


صحنه8               محل:خانه صدف              مکان:داخلی   زمان:روز


صدف دروازه مهمانخانه را باز میکند. داخل میشود چند قدم که به مهمانها نزدیک میشود پدرش ایستاده میشود و پدنوس چای را از او میگیرد و با خشم میگوید:


پدرصدف:زود برو، مرا صدا میکردی میامدم خودم می بردم.   صدف سرش را پایین می اندازد و به طرف دروازه مهمانخانه میرود.  


صحنه 9              محل:خانه صدف              مکان:داخلی   زمان:روز


صدف از اتاق بیرون میشود مادر صدف چاینک را دم دروازه دهلیز دست صدف میدهد صدف به طرف مهمان خانه میرود. پدرش بیرون میشود و از او میگیرد صدف به طرف حویلی حرکت میکند اما دوباره به طرف دروازه مهمانخانه می آید به سخنان پدر و دوستانش گوش میدهد. صدای پدر به گوشش میرسد که میگوید:


صحنه 11     محل:خانه صدف(دهلیز)              مکان:داخلی   زمان:روز


صدف دهانش را میگیرد و گریه میکند و به طرف حویلی میرود


صحنه 12     محل:خانه صدف              زمان:روز     مکان:خارجی


دروازه دهلیز را باز میکند به نزدیک مادرش که در کنار چاه ایستاده است میرود و اشک میریزد، مادر دست پاچه میشود و او را محکم در آغوشش میگیرد و می پرسد:   مادر صدف:صدف چی شده دخترم چرا گریه میکنی؟


صدف:ما ما ما در....  مادر مکررا میپرسد.... مادر میخواهد او را در زمین بنشاند که صدای یالله یا الله بلند میشود به طرف آشپزخانه میرود.  مهمان:یا الله یا الله..


همه بیرون میشوند در صحن حویلی کاکا نثار به طرف پرد صدف لبخندی می زند و میگوید:


کاکانثار:کی به دنبال مالم بیایم..   پدر صدف دست روی ریش میگذارد و آنرا جمع میکند به طرف دهانش میبرد دو تار را به دهانش میگیرد کاکا نثار میگوید:


کاکانثار:نصیر جان این کاری است که برگشت ندارد.    پدر صدف:کی گفتم که برمیگردم.


پدر صدف:چی کنیم دوستان؟ یکی از دوستان بیاییم یک دور بازی کنیم.  پدر:اینجا؟


کاکانثار:قمار اینجا و آنجا ندارد.


صحنه9               محل:خانه صدف(مهمان خانه) زمان:روز     مکان:داخلی


دوستان پدر گرد هم می نشینند پدر برای دوستانش میگوید:  پدر صدف:دیگر پولی برای باختن باقی نمانده چانس همه که با ماگیر نمی کند.  کاکانثار:پس این خانه چیه؟


 پدرصدف:این خانه میراثی است سهم برادرانم من اینجا زندگی میکنم از خودم نیست.  کاکانثار دستش را به جیبش میکند و کاغذی را بیرون میآورد و در میان شان میگذارد.  پدر صدف:این چیست؟


کاکانثار:قواله خانه ام است؟  پدر صدف:یعنی چی من اینقدر ندارم.  کاکانثار:توکه از من چیزهای با ارزش تری داری.  پدرصدف:چی؟  کاکانثار:دخترت را به دور بگذار  پدر صدف سرش را تکان میدهد و قبول میکند. دسته پر را از جیبش میکشد و به دست نثار احمد میدهد شروع به تقسیم کردن میکند، اما مات میشود.


پدرصدف:من کی چانس داشتم که این بار دوم باشد.  چشمان مادر غرق اشک میشود و با داد و فریاد از یخن پدر صدف میگیرد و میگوید:  مادر صدف:ای مادر تو دخترت را باخیت؟ چگونه دلت آمد که این را به قمار بزنی.


مادر صدف را پرت میکند  به آن طرف و او را زیر مشت و لگدهایش می کوبد و میگوید:


پدر صدف:به توچه. دختر من است. باختم که باختم.  واز خانه بیرون میشود.  


صحنه13      محل:خانه صدف              مکان:خارجی  زمان:شب


 


دروازه خانه به صدا در می آید مادر صدف دروازه را باز میکند پدر صدف و کاکا نثار همراه ملاهای مسجد وارد خانه میشوند. مادر صدف با دیدن کاکانثار داد و فریاد راه می اندازد و با خشم میگوید:


مادرصدف:مرد بی شرف توچه قسم آدم هستی که رحم نداری؟  کاکانثار:پدرش به دخترش رحم کرد که من بکنم؟  پدر صدف دست مادر صدف را مگیرد و او کش کرده به طرف انبار خانه می برد. و داخل انبار خانه می اندازد و دروازه را به رویش می بندد و همراه مهمانها به طرف مهمانخانه میرود.


صحنه 14     محل:خانه صدف              زمان:شب     مکان:داخلی


صدف با شنیدن پایشان دهلیز را ترک میکند و به اتاقش میرود و دروازه را به روی خود می بندد.


صحنه 15     محل:خانه صدف              زمان:شب     مکان:داخلی


نثار احمد با ملا و پدر صدف داخل مهمانخانه میشوند. کاکانثار به ملا میگوید:   کاکانثار:خطبه را زودتر بخوان.


خطبه نکاح را میخواند و پدر صدف به کاکانثار میگوید:  پدر صدف:نثار احمد حالا میتوانی خانمت را ببری.


صحنه16      محل:خانه صدف              زمان:شب     مکان:داخلی


از اتاق بیرون میشوند چند قدم پیش میروند و دروازه اتاق صدف را میزنند اما او دروازه را باز نمیکند پدر با خشم میگوید:  پدرصدف:دختر باز کن اگر نه دروازه را می شکنم.


صدف با صدای لرزان میگوید: صدف:باز نمیکنم این مرد مرا می برد.   کاکانثار میگوید:                          کاکانثار:صدف باز کن که برویم.  دروازه را میزند. اما صدف باز نمی کند کاکاناثر دروازه را تیله میکند دروازه باز میشود.


صحنه17      محل:خانه صدف              مکان:داخلی        زمان:شب


کاکانثار وارد اتاق میشود. صدف به گوشه اتاق میدود اما نثاراحمد از زیر شانه اش گرفته و او را به طرف حویلی میبرد. صدف داد و فریاد میکند و میگوید:         صدف:مادر مرا نگذار ببرند. مرا نبرید نمیخواهم بروم.


صحنه هجدهم         محل:خانه صدف(کوچه)              مکان:خارجی  زمان:شب


صدف را از خانه بیرون میکند و تمام همسایه ها مرد و زن به داخل کوچه جمع میشوند صد یک دستش به دست کاکا نثار و با دست دیگرش روی دست کاکانثار میزند و با دندان هایش دشت او را گاز میگیرد خودش را به زمین کش میکند اما خودش را از چنگال او رها کرده نمیتواند او را داخل موتر می اندازد صدف شیشه ها را دست دست میکند. موتر کاکا نثار حرکت میکند و میرود همسایه شان روی خود را به صدف میکند و میگوید:


فهیم:نصیر احمد جای شرم است تو چرا دختر چهارده ساله خود را به این مرد پنجاه ساله دادی که ببرد.


پدرصدف:فهیم به توچی کارست تو را کی موظف کرده.


پدر صدف داخل خانه میرود و دروازه را می بندد.


صحنه:19     محل:خانه نثار احمد    زمان:شب     مکان:خارجی


دروازه خانه به صدا در می آید پسر کوچک نثاراحمد دروازه را باز میکند. نثاراحمد صدف را وارد خانه میکند و در مقابل شان خانم نثاراحمد با مادر نثاراحمد میگوید:   مادرنثاراحمد:نثاراحمد این دختر را به قمار بردی.


نثاراحمد:بله مادر به قمار بردم.   مادر نثاراحمد:نام خدا چه دختر زیباست.


صحنه:20            محل:خانه نثاراحمد            زمان:شب            مکان:داخلی


صدف را داخل اتاق که به جز یک فرش کهنه دیگر چیزی نیست می اندازد و صدف در حال گریه کردن است. نثاراحمد طنابی را که در گوشه اتاق است را برمیدارد و دست و پای صدف را محکم می بندد. و از اتاق بیرون میشود. صدف دست و پا میزند اما خسته میشود. چند لحظه بعد خانم نثار احمد دروازه اتاق را باز میکند و با ظرفی غذا وارد اتاق میشود ظرف غذا را پیش صدف میگذارد. و دستهای او را باز میکند و برای او میگوید:


خانم نثار احمد:نام تو چیست؟ نام من شکیلا است.


صدف:صدف هستم.   شکیلا:صدف جان غذایت را بخور.  صدف:نمخورم.  شکیلا:بخور چرا نمیخوری؟


صدف:میخواهم پیش مادرم بروم. من میترسم.  شکیلا:میدانی مرا هم مثل تو آوردن ولی باید به این رضایت عادت کنی من با این وضعیت عادت کردم.  صدف:من نمیخورم اینها را ببر.    خانم نثار احمد از خانه بیرون میشود.


برای خواندن ادامه فیلمنامه لطفا در اینجا کلیک نمایید.




About the author

160