داستان عیادت از مریض1

Posted on at


بنام آرامش دهنده قلوب


خوانندگان گرامی داستان این جزوه واقعی میباشد که در اثر سه دهه جنگ که گریبان گیر ما ملت مظلوم و رنج دیده کشور ما افغانستان شده است میباشد


مقدمه


بعد از اینکه محترمه استاد برای اولین بار به صنف ما تشریف آوردند بعد از معرفی معلوم شد که استاد کامپیوتر میباشند در لابه لای تدریس به ما فرمودند: هر کدام تان می توانید مقاله یا داستانی بنگارید. ساعت آخر درسی بود ناگهان صدای زنگ رخصتی به صدا در آمد و من به طرف خانه روان شدم بین راه با خود می اندیشیدم که آیا میتوانم چیزی بنویسم به خانه که رسیدم میخواستم از روی مجلات جمع آوری کرده یا داستان خیالی بنویسم پدرم متوجه شد که چیزی را جستجو میکنم تا میخواست از من چیزی بپرسد! من فورا گفتم: میخواهم از روی مجلات داستان بنویسم پدرم لبخندی زد سرش را تکان داده و گفت این دختر صنف یازده میباشد!!!


به بین دخترم اطراف خودت را نگاه کن میتوانی از هر خانه یی داستانی و از هر کوچه، ده ها داستان بنویسی داستان های واقعی از بدیها واز درد ها رنج های مردم. سه روز هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید تا اینکه روز پنج شنبه مورخ 2/8/1382 همراه مادر کلانم به خانه ماما صادق که یکی از اقوام بود رفتیم چون همیشه تمام آشنایان از وی توصیف میکردند خوشحال شدم که داستان زندگی او را بنویسم مدت یک شبانه روز به خانه آنها اتفاقاتی که در آن جا افتاد بعضی ها را یاد داشت گرفتم و هر چه تلاش نمودم که از سرنوشت ماما صادق آگاهی حاصل کنم و چیزی بنویسم متاسفانه فرصتی پیش نیامد و بسیار غمگین شدم که دفعتا مادرکلانم که مرا بسیار دوست دارد مرا متوجه یاد داشت هایم نمودند که داستان کوتاه شده بود.


حالا فکر میکنم با نگاه به اطراف مان میتوانیم بدون مشکل داستان های واقعی بنویسیم


والسلام



به امید صلح و صفا و آرامش


:عنوان عیادت مریض


در یکی از روزهای اواسط خزان به ما خبر رسید که ماما صادق مدتی است مریض و در بستر بیماری افتاده است از آن جای که انسان بسیار خوب و فدا کار  ومثل نامش صادق بود همراه مادرکلانم به عیادتش رفتیم تا چشمش به ما افتاد بسیار خوشحال شد اشک از گوشه چشمانش ریخت و آه کشید و گفت: برایم دعا کنید که خوار بالین نشوم دلم میخواهد ایستاده بمیرم من گفتم: شما انشاالله خوب میشوید و سال های طولانی به صحتمندی زندگی مینمایید. همان روز تا شام از هر گوشه و کنار صحبت ها زیاد بود و من میخواستم بفهمم که ماما صادق چگونه انسانی بوده است؟ از مادرکلانم پرسیدم که از وی برایم بگوید میخواهم داستان زندگی اش را بنویسم مادرکلانم گفت: داستان زندگی این مرد بسیار پر فراز و نشیب بوده و رنج های زیادی در طول زندگی کشیدن است. او همیشه توکل به خداوند و عزت نفس که داشته روی پای خود ایستاده بوده و به حمدالله امروز مشکلات  کاسته شده و دارای فرزندان بسیار خوب میباشد که فرزند خوب از جمله ضمانت خوب الهی میباشد خداوند انشاالله همیشه او را با عزت و شاد و سلامت داشته باشد . من گفتم بیشتر از زندگی اش برایم بگویید مادر کلانم گفت: امشب اگر حالش بهتر بود از خودش پرسان کن. گفتم: شاید برایم نگوید! مادرکلانم گفت: مردی بسیار با احساس و مهربان است حتما برای تو میگوید همان روز از عصر تا شام زمان بسیار کند میگذشت مثل اینکه نمیخواهد غروب شود به هر حال فکر کردم این سه ساعت مثل سه سال گذشت تا شب شد و به حمدالله صحت ماما صادق بهتر شده بود بعد از اینکه غذا خوردیم به دنبال فرصت بودم که سر صحبت را چگونه باز کنم ماما صادق از من پرسید: صنف چند هستی و کدام مکتب میروی و درسهایت چه طور است؟ من بسیار خوشحال شدم چون که فرصتی که میخواستم برایم پیش آمد تا همرایش صحبت کنم خلاصه گفتم: صنف یازدهم میباشم و وی برایم توصه کرد که همیشه خوب درس بخوانی تا انشاالله آینده روشن داشته باشی که برای کشور و ملت خود مصدر خدمت شوی. اما متاسفانه اخبار ساعت نه (9) شب شروع شد و همه سکوت کردن و به خبرها گوش میدادند و من بسیار ناراحت شدم چون فرصت از دستم رفت تا خبرها تمام شد به فکر بودم که چگونه شروع کنم هر چه فکر کردم نتوانستم صحبت کنم



مادرکلانم متوجه من شد که بسیار بیقرارم و رو به ماما صادق کرد و گفت: نواسه ام بسیاراسرار دارد تا از سرگذشت زندگی تان چیزی بنویسد. ماما صادق رو به من کرد و گفت: برو بابا دنبال این گپ ها نگرد و مدتی سکوت کرد من چون دلم شکسته بود میخواستم از اتاق بیرون شوم از آن جایی که مرد بسیار با احساسی بود متوجه من شد و گفت: داد و بیداد از دست شما بچه ها! بیا بشین تا برایت بگویم به شرط اینکه این حرف ها پیش خودت بماند و برای کسی نگویی و من بسیار خوشحال شدم و به مقابل ماما صادق نشستم ناگهان صدای زنگ درب خانه به صدا آمد فورا ماما صادق از جا برخواست و کنار کلکین ایستاده شد و پسرش را صدا کرد برو ببین که درب خانه کیست پس از چند دقیقه پسرش آمد و گفت: پدر جان شما را کار دارند. ماما صادق با گفتن خدا خیرپیش کند از خانه بیرون شد


ادامه دارد...



About the author

SomayaAhmadi

Somaya Ahmadi is from Herat Afghanistan. Somaya Ahmadi is graduated from Litrature faculty of Herat University . Somaya Ahmadi was also graduated from Hatifi High school in 2008. She has interested to playing soccer.

Subscribe 0
160