شهکار های من در مکتب « 1 »

Posted on at


 

 

روزی روزگاری در یکی از روز های نزدیک به امتحان چهارونیم ماهه بود که به صنف بودم که خواهر آمد و گفت کتاب خودرا بده چونکه من نیاوردم منم دادم بهش گفتم که استاد ما کار ندارد کتاب داشته باشیم یا نه خوب وقتی استاد صاحب به صنف آمده بودند از تقدیر بد مه گفتند همه گی کتابهای خوده بیرون کنید منم که داده بودم به دست خواهرم هیچی نگفتم استاد صاحب به من گفتند کتاب تو کجاست منم گفتم به پیش خواهر من است اجازه بروم بیارم؟


استاد صاحب گفتند نه تو چرا دادی خود تو خبر نداری که باید کتاب داشته باشیم خلاصه خیلی به من حرف زدند منم هیچی نگفتم باز گفتند که بیا به میز من بشین منم رفتم نشستم . باز دوست من کتاب خوده داد گفت بگیر ای درس خیلی سخته باید یاد بگیری تا اینکه استاد میخواست درس ره شروع کنه واویلا گفت زود کتاب اوره بده منم دادم خلاصه من همی رقم بیکار نشسته بودم هیچ نمیفهمیدم که چی کنم خیلی از دست استاد عصبی شده بودم که این قسم با من رویه کرده بود چونکه اولین روز من بود که کتاب نه بورده بودم خوب از خاطر خواهرم اوره تحمل کردم و چیزی نگفتم خلاصه هردم به مه گیر میدادند که چرا کتاب نیاوردی جلسه بعد اولین نفر استی که از تو پرسان میکنم منم گفتم که استاد خیلی درس آسانی بود من یاد گرفتم جلسه بعد حتما خودم درس ره پیشاپیش به جلو صنف میخانم و درس جدید ره هم آمده گی میگیرم اما بلعکس خیلی هم سخت بود اما باید دو درس ره یاد میگرفتم تا جلسه بعد به صنفی ها خود درس بدم خوب دیگه تا وقتی ساعت تمام شد هر دم استاد به من میگفت روز بعد کتاب تو باید پوش داشته باشه ووو منم میگفتم باشه چشم خلا صه تا وقتی استاد رفت هیچی نگفتم به استاد چونکه به من درس داده بود و برایش  احترام قایل بودم و به جای مادرم بود یادم است او وقتا به داخل خیمه های تکه ای درس میخاندیم



 

و میفهمم که خیمه ما خیلی خراب بود حتی اسکلت او مانده بود تنها ماکه درس نمیخاندیم دخترا صنف های پایین هم میخاندن اونا خیلی شوخ بودند خلاصه از خیمه فقط اسکلت مانده بود و کمی تکه داشت در خیمه هم خراب شده بود یعنی تکه پایینی خراب شده بود آمده بود بالا خلاصه وقتی درس تمام شد استاد ترقه تعلیم ره امضا کرد باز دوستا مه دیدن که استاد به زمین خورده است منم یک صدای خیلی بلند شنیده بودم وقتی دیدم استاد پایشان به تکه پایینی خیمه بند شده بود و خلاص دیگه به زمین خوردند باز دوستا مه هم به کمک استاد نرفتند مه خودم رفتم استاد خوده کمک کردم و بالا کردم خلاصه استاد ما از همو روز 2 الی 3 جلسه نیامده بودند باز همودم یک دوست مه چیغ کشید که بابیلا استاد فلانی به زمین خوردند که باز هر چی شاگرد بود آمدند باز مه به استاد کمک کردم استاد ایستاده شدند و رفتند باز مه به دوست خود گفتم بس است دیگه بد است دیگرا را مسخره کینم اما دوستا م میگفتند تو به استاد دعای بد کردی که استاد به زمین خوردند اما ای رقم نبود مثلیکه متوجه تکه پایینی نشده بودند همین خلاصه همو روز خیلی جالب بود تا چند روز همه گی در همن موضوع حرف میزدند اما به نظرم خوب کار نمیکردند چونکه باعث غیبت کردن استاد میشم و کسیکه غیبت کند یعنی اینکه گوشت برادر مرده خود را میخورد خلاصه از او روز به بعد استاد هم رویه شان با مه خوب شده بود . منم تحجب کرده بودم


!

نویسنده آمنه « اکبری »

 



About the author

amenehakbary

I am Ameneh Akbary i was born in Herat Afghanistan I'm student of Amir Shire Ali high school of eleven class I like wort the studied and work by computer my favorite colur is blue and black the subjects wich I love Mathimatic,Physic,Islamic historic, And now i live in Herat…

Subscribe 0
160