خودم کردم که لعنت برخودم باد

Posted on at


جوان ۲۰ساله بودم دریکی ازروزهای ګرم تابستانی صبح زودکه از خانه به طرف دوکان می   رفتم که ناګهان چشمم به دختری افتادکه آنقدرزیبابود نمی توانستم چشم از صورتش بردارم.همان زیبایی مرا به چی حالت رساند خلاصه رفتم به دوکان برسر وظیفه ام آن روز تا شام به فکر این دخترک بودم صبح به امیدی که این دخترک را باز ببینم از خانه زود بیرون می شدم .روز ها هفته ها ګذشت به فکر دختر

                       

صبح اول هفته بود نامه ای برای دخترک نوشتم که از روز اول که دیدمت دیوانه ات ګشتم من عاشق تم .نامه را هنګام رفتن به دخترک دادم دخترک هم بعداز چند روزجواب نامه ام را دادوبرایم ګفت که اګر دوستم داری عاشقم هستی بیا به خاستګاری پسر که از عشق دخترک دیوانه شده بود نمی دانست چی کار کند .رفت پیش مادرش وګفت مادر جان همین دخترک رابرایم خاستګاری کن :مادرش که از سیر دختر وخانواده وی آګاه بود پسرش را هر چند نصیحت کردفایده ای نداشت.وباز پسرک به جنګ وجدال وتلخ کرد ن زنده ګی مادر وپدرخود موفق شدکه مادرش را به خاستګاری به خانه دخترک روان کند .روز اول مادر فرید به خانه این دخترک رفت وقتی پدر دختر فهمیدکه همسایه اش به خاستګاری می آید چون که از وقت به پول شان چشم دوخته بود وهمرایشان می خواست به معامله شان شریک شوداز این موقع استفاده کرد ودخترکه خود را به اسم فرید کرد وبه پدر فرید ګفت که باید ۲۰لک پیشکش به من بدهی .فرید که از عشق دختر دیوانه ګشته بود به پدرش ګفت که اګر۳۰لک هم می خواهند باید بدهید من یک دانه پسر تان هستم .پدر فرید که تمام سرمایه نقدی وی ۱۰ لک بودوفریدهم پول شخصی از خود نداشت که خودش محفل عروسی اش را بګیرد هی فشار برسر پدر ومادرخود می آورد.بلاخره عروسی فرید را با ۱۵لک پیشکش به را انداختند چون مادر وپدردخترخیلی حرص وتمع پول رادشتند به فرید ګفتند که باید طلا زیاد به دخترم بیاری وتمام جهیزدخترم راباید خودت بخری وګرنه همین حالادخترم را پس می ګیرم فریدکه پسربی عقل بود قبول کردوپدرخود رازیرغرض آوردتاتمام خوشی های دختررابرآورده کند.بلاخره دخترک را به خانه خود آورد روزبه روزازبس که این دخترک خیلی بدزبان وبی رحم بود.

مهرش رادرروزدوم ازدل مادر شوهر وپدرشوهر خود کشید دیګرمهرومحبتی به دل این ها نداشت .همرای پدر ومادر شوهرخود بسیار بد رفتار بودتااینکه فرید پدرومادرخودراازخانه خودشان بیرون کندهرجنجالی که می کرد به ګردن مادرشوهر خودمی انداخت وتاګپی از مادرشوهر می شنید به ګریه کردن می نشست وقتی که فرید ازدوکان مانده وذلت می آمداین دختر آنقدر سروصدارامی انداخت که فریدپشیمان می شد از آمدن به خانه .سه ماه از عروسی اش ګذشت به همین جنګ وجدال بلاخره غرض داران به دروازه خانه فرید برای ادعای طلب خود آمدندپدر فرید که چیزی نداشت که به غرض داران بدهد به جز خانه یی که از پدرش به حرص مانده .به فرید ګفت که اندکی که از طلای مادرت مانده وکمی هم از طلاهای خانومت را بفروش وغرض این مردم رابده تا مارا آرام بګذارند دخترک تامه فهمید که می خواهند طلاهایش را بفروشند همه را به خانه مادرش انتقال داد.وبا تحمت دروغی که بالای شوهرخود فرید کرده بود به پدر خود ګفت که پدر جان فرید مرا شب ها لت وکوب می کند تاکه من طلاهایم رابدهم که او غرض پدرش رابپردازد .پدرش که مرد کله خرابی بود رفت به خانه فرید وفرید را سر زنش کرد که توبالای دخترم دست بلند می کنی بخاطریکه غرض پدرت را بدهی فرید ګفت پدر جان من از هیچ چیز آګاهی ندارم من چرا زنم را لت وکوب کنم .وفرید که هنوز از عروسی اش سه ماه ګذشته بود آنقدر از دست زن وخانواده او به تنګ آمده واز زنش نفرت کرده بود اورابه جلو پدرش موردلت وکوب قرار داد وبه زن خود ګفت که بالای من تحمت می بندی من کی برایت همین حرف هارازدم من تورا از جانم هم بیشتر دوست داشتم ببین با من چی کارکردی دختر که از وقت طلاها رابه خانه مادر خود انتقال داده بود به فرید ګفت که ازتودیګر خشته شدم من طلاقم را می خواهم .بلاخره به صدجال وجنجال بدون ادعای مهریه دخترطلاق خودرا ګرفت چندی روز نګذشت ازطلاق فرید که خبر فرارکردن زن اوهمرای دوست پسرش که قبل از فرید با او دوست بود رابه فرید دادند .وفرید تمام زنده ګی خود ومادروپدر خود را به فروش رساند تا غرض مردم را داد حتی دوکان خود راهم از دست داد.چون فرید پشیمان بود ازاینکه به حرفهای پدر ومدر خود ګوش نکرده واین دختر بد کاره را به خود عقد کرده بود فرید خیلی ناراحت بود وپدرش هم از دست غم وغصه زیاد در کنج خانه افتاده وازیک دست وپای خود هم فلج شد وفریدهم که وظیفه اش رااز دست داده بودوهیچی هم نداشت مجبورشد تاکه خانه یی که از پدرکلان وی به پدراو رسیده بودبفروشد تاسرمایه یی برای خود کند تاخرج پدرفلج ومادر خود را بدهد

 

واین است سرنوشت عاشقی یادوست داشتن دختریاپسری راکه نمی شناسیم وبه زیبایی وی فریب می خوریم .    

 

 



About the author

160