خط خطى هاى من

Posted on at


 


چشمانم را در صورت مردى باز ميكنم كه دوستش ندارم


با كسى در يك خانه زندگى ميكنم كه همانند زندان بان من است


هر شب و روز با كسى غذا ميخورم كه وجودش باعث سيرى من ميشود


هر شب كنار مردى ميخوابم كه علاقه اى به او ندارم


چشمانم را ميبندم ، احساس ميكنم هستى ، همين حوالى



آنقدر در ذهنم هستى كه همه را به نام تو صدا ميزنم


نيمه شب ها بيدار ميشوم ، نگاه به مردى ميكنم كه كنارم است ومن بجاى او به وجود تو نياز دارم...بلند ميشوم ميروم در اتاق ديگرى ، سيگار را روشن ميكنم و من خيره ميشوم به نور روشن آتش سيگارم...بوى تند آن سيگار مرا مست ميكند



با چسمان بسته در روياهايم تورا تجسس ميكنم ، در تمام دنيايم فقط تو را كم دارم


من با كسى هستم كه او را دوست ندارم و تو شايد بهترين  زندگى را با كسى داشته باشى كه دوستش دارى


در خيالاتم چند سال بعد صاحب پسرى خواهم شد... اسم تو را روى پسرم خواهم گذاشت...او را به اندازهء تو دوست خواهم داشت...در چشمانش خواهم نگريست!...در سياهى چشمانش تو را خواهم ديد...مطمين  هستم همانگونه كه كسى تو را از من گرفت ، او را هم خواهد گرفت



پسر من بيخبر است از عشقى كه مادرش به مردى غريبه و تنفرى كه به پدرش دارد


شايد ساليان درازى بگذرد و من تو را اتفاقا در جايى ببينم...همان چشم ها ، همان نگاه ها ، همان احساس ، همان لبخند ها...اما نه براى من!... تو مرا نخواهى شناخت ، زنى كه سالهاست با عشق تو زندگى مى كند...شايد برايت آشنا به نظر برسم ولى همانند رهگذران از كنارم خواهى گذشت...


و با تمام شدن سيگار هر شب بيدار ميشوم... از خوابى ميپرم كه آينده ى من است


 


پايان



About the author

160