پیرمردی که نفس های آخرش را میکشید غرق در رویاهای گذشته شد و ته دل میگفت : چه زود گذشت آن روز هایی که غافل از همه چیز دنبال عیش و نوش دنیا بودم ، چه زود گذشت آن روزهایی را که هزاران نعمت در اختیار داشتم و غافل از این حالتم بودم ، آن شان و شوکت ، آن مردمانی که حاضر بودند جان خود را فدا نمایند ، فرزندانم ، اقوامم ، اطرافیانم چه زود رفتند و تنهایم گذاشتند
حالا که در بستر حسرت افتاده ام چرا کسی پیدا نمیشود تا آن همه شان و شوکتم را دوباره برایم بیاورد ؟ چرا تنها و خسته و افسرده اینجا افتاده ام و کسی یادم نمیکند ؟ مگر من همینم که بوده ام ؟ نه دلسوزی تا به پایم بسوزد و نه یاوری تا یاریم کند ، چقدر من کورکورانه زندگی کردم و با وجود داشتن همه چیز امروز دستم خالیست و سرم پایین در حضور پروردگارم
حال و روزم به جایی رسیده که نه پول و شهرت و مقام این حالم را درمان میتواند بکند و نه هم این همه مردم . چه باید کرد و چه میتوان کرد جز اینکه از پروردگارم مغفرت خواست و به او پیوست و از این دنیای بی انصاف و پر تذویر باید رخت بر بست
به تو ای جوان همین تجاربم را هدیه میدهم : بساز زندگیت را با یاد خدا و غافل از این که این دنیا کاذب است و موقت نشو . انتظار مرگ را در سر داشته باش و لیکن با امید زندگی کن ، تا پیری را با آسودگی خاطر بگذرانی و واژهء ای کاش لقمهء شب و روزت ننمایی
نویسنده : جواد دورانی
برای رفتن به بلاگ قبلی روی لینک کلیک کنید