کافه نشین تنها

Posted on at


کافه نشین تنها ...

وقتی می امد نفس نفس می زد، انقدر بلند بود که همه از امدنش با خبر می شدند و سرهایشان را برای ورود یک غربیه کج نمی کردند و همانطور که مشغول تنهایشان بود حضور یک تنهای دیگر را احساس می کردند . 
پشت میز می ایستاد تا نفسش تازه شود انوقت صندلی را کنار می کشید و روی ان می نشست ، وقتی می نشست قهوه اش را گارسون روی میز گذاشته بود و سیگارش را در می اورد و روی لب هایش می گذاشت ، هنوز از گوگرد برای روشن کردن سیگار استفاده می کرد با اینکه لایترهای چینی در بازار پر بود و دست هر کودک می توانستی انها را بیابی که دارند با گروپ ان بازی می کنند یا برای تجربه و کنجکاوی سیگاری از مغازه خریده اند و در گوشه کوچه های در هم تنیده دود می کنند و به نوبت کشیک می کشند تا اشنایی یا بزرگتری انها را گیر نکند . 
سیگارش که تمام می شد دستش را به قوطی می برد و یکی دیگر در می اورد و با سیگار قبلی ان را روشن می کرد و دلش نمی امد که گوگرد دیگری را روشن کند به قول خودش حرام کند .
می گفت که وقتی اتشی به پا شد باید تا انتها برو ، تا انتها اتش های سیگارش را ادامه می داد و در تمام این مدمت فقط به انگشتهایش نگاه میکرد و گاهی لاکی را بر میداشت و یکی از انگشت هایش را لاک می زد و بعد ان را با فیلتر سیگارش پاک می کرد . برای پاک کردنش مکث نمی کرد چون لاک خشک می شد و باید برای پاک کردنش مواد مخصوص استفاده می کرد و نه نام ان را می دانست و نه دلش می خواست که به مغازه فروش لوازم ارایش برود که لبخند مضحک فروشنده را تحمل کند . 
لبخند فروشنده را برای خرید لاک تحمل کرده بود و دیگر تحملش به اتمام رسیده بود که از مغازه زده بود بیرون و وقتی به خیابان رسیده بود صدای فروشنده را از پشت شنیده بود که او را صدا کرده بود و باقی پولش را جلویش گرفته بود باز لبخندش را به پیر مرد زده بود. 
بیست و چهار بار لاک رو زده بود و پاک کرده بود اما این این اخری ها پاک نمی شدن و فیلتر های سیگار را محکم تر کشیده بود روی ناخن دستش و گاهی دزدکی انگشتش را درون کافه اش برده بود . 
بلند شده بود از جلوی میزهای ادم های تنها گذشته بود و به پشت پیشخوان رسیده بود و پول را جلوی صاحب قهوه خانه گذاشته بود . صاحب قهوه خانه متوجه ناخن لاک زده پیر مرد شده بود و نتوانسته بود جلوی خنده اش را بگیرد و بلند بلند خندیده بود با صدای خنده گردن ادم های تنهای کافه چرخیده و خنده ها بلند شده بود داخل کافه . 
پیر مرد سرش را انداخته بود پایین و در را محکم پشت سرش بسته بود و به خیابان که رسید دستش را داخل جیبش کرده بود و عصای چوبی اش روی زمین افتاده بود ، دندانهایش را از عصبانیت به هم فشرده بود و راهش را گرفته بود . 
عصایی تنها در جلوی کافه دراز افتاده بود و پیر مرد تنها روی سنگ فرش ها قدم هایش را تنها بر می داشت . 

زندگی صفر درجه 
کاوه ایریک

 



About the author

mohammadhasani

Kaveh Ayreek
Filmmaker and theater director living in Kabul

Subscribe 0
160