از ناداری فرار کرد

Posted on at


در راه دیدم یک نفری در کوچه ای می دوید، ناگه در روی سنگی جهید، تا اینکه من را دید، در روی زمین افتید، انگار هیچ جاه را دیگر نمی دید، بلند شد دست پرخاکش را به صورت خود کشید، از آن به بعد می لنگید، از گرسنه گی و برهنگی می نالید، آهی کشید و دستش را به طرفم دراز کرد، برای گرفتن پول با من می جنگید...ا

 تا برایش گفتم: خدا بده کیف پول من را دزدید، چون پرنده از کوچه پرید، دیدم رفت برای خود نان و کباب کوبیده خرید، آنها را چو شیر بلعید، از آنجا بیرون شد و پاهای برهنه خود را درروی زمین می کشید، تا جفت کفشی را از پای یک نفر ساده دزدید، آنها را به پای خود کشید، و در ادامه راه با خود می خندید، تا در یک خانه رسید، و از روی تناب دست لباسی را برداشت و پوشید..ا

از آن به بعد می خندید و در آسمان می جهید، نمی دانم چرا؟ رفت در جلوی یک ماشین غلطید، آن راننده هم او را ندید، و با سرعت زیاد از روی آن جهید، آن نفر هم در هوا پرید، برای همیشه خوابید، راننده هم تا او را دید، فهمید این همان کسی بود که کفش هایش را دزدید، آنهم کفش های خود را از پایش کشید، و از کسی که لباس هایش را دزدید، تا صدای جیغ را شنید، به پیش او رسید، آنهم لباس هایش را از تنش کشید، وقتی نوبت به من یکی رسید، با خود گفتم: باید این پول را برای کفن و دفنش بخشید، نمی دانم خدا هم او را بخشید یا نبخشید و من ندانستم چرا وقتی که در جلو ماشین هم غلطید باز هم می خندید...ا

 



About the author

parisaahmadi

parisa was born in herat city she is interested sport

Subscribe 0
160