قسمت دوم بر اساس سرگذشت یک خانواده

Posted on at


 

فاطمه و شوهرش داخل دهلیز خانه می شوند مادر فاطمه که از آشپز خانه بیرون می شود خشکش می زند فاطمه دخترم تویی مادر جان کی آمدی و فاطمه گریه کنان به طرف مادرش می دود و خودش را درآغوش مادرش رها می کند و مادرش فاطمه آنچنا ن بغل می زند که سالهاست دخترش از او دور بوده مادر فاطمه همینطور که گریه میکند و با خودش می گوید چرا زنگ نمی زدیی به ما این قد زود ما را فراموش کردی ها فاطمه چرا از خودت خبر نمی دادیی تو عوض شدی چرا نه مادر جان اصلا این حرفا نیست این طوری در مورد من فر نکنید به خر حال داماد نگاه می رد به مادر و دختر  که پدر فاطمه از اتاق بیرون می شود و داماد را بغل می زند و بعدش دخترش را غرق بوسه می کند و نگاهی به سر تا پای دخترش می اندازد که دخترش خوب هست یا نه خیالش راحت می شود و تعارف می کند

که بشینین بعد از چند ساعت فاطمه میرود به دهلیز و مادرش هم دنبالش  و با هم حرف می زنند ولی فاطمه از زندگی خود چیز یی نمی گوید و می ترسد باز هم مادرش در چهر ه ی دختر غمی را می بیند اما نمی داند چه هست هر چه می پرسد دختر تفرع میرود چند روز می گذرد که شوهر فاطمه می گوید باید برویم فاطمه که آنجا کار دارم زمین هایم و باغ هایم را باید حاصلش را جمع کنیم تو هم باید کمک کنی فاطمه که تا حال این کارها را نکرده بود خیلی نگران می شود از آینده خودش آن هم در آنجا می گوید نه من هستم تو برو من یک ماه یی می خواهم اینجا بمانم شوهرش مخالفت می کند و بحث شان زیاد می شود تا جایی که تهدید های شوهر فاطمه زیاد می شود و خانواده فاطمه مشنوند و مش دانند که کدام گپی هست مادرش به اتاق می آید و می گوید چه گپ است دخترم چرا با صدای بلند با شوهرت گپ می زنی فاطمه که دیگر طاقت این همه ظلم را نداشت رو به مادر می کند و گریه کنان می گوید مادر جان شما از دل من چه خبر دارین که شوهر فاطمه به طرف فاطمه به خشم نگاه می کند و می گوید همین الان باید برویم و آماده شو اما فاطمه نمی رود

 

و به پدرش می گوید پدر جان نگذارید این مرد من را با خودش ببرد آن وقت است که دل پدر و مادر فاطمه می لرزد و می دانند حدسشان درست است شوهرش میرود به   حولی و می گوید که با این کارت هم خانوادهات را بیچاره کردی هم خودت را  چند روز دیگر بهت وقت می دهم که مثل بچه ی آدم بخیزی و با من بریم روستای خود من حال میروم چند روز دیگر که زنگ زدم میآی که برویم و میرود و مادر فاطمه می گوید شوهرت کجا رفت دخترم فاطمه هم بغض گلویش را می فشارد و نمی تواند خودش را کنترول کند و شروع به گریه کردن می کند و همه ی ماجرا و همه ی اتفاقاتی که آنجا افتاده است را تعریف می کند برای پدر و مادرش و همه ی اعضای خانواده متاثر می شوند و ناراحت  چند روز بعد شوهر فاطمه زنگ می زند و به فاطمه می گوید آماده شو من می آیم دنبالت که برویم  فاطمه می گوید نه من با تو نمی آیم چند وقت دیگر هستم اینجا شوهرش می گوید خود دانی و گوشی را قطع می کند و به روستای خودش می رود چند ما ه می گذرد و شوهر فاطمه به پدر فاطمه  چندین بار در این چند ماه زنگ می زند و می گوید که زنم را بیاور خا نه ا ش را جدا می کنم و کارهای دیگر پدرش هم می گوید

 

به شرطی که دخترم را به شهر بیاریی ما از این خانه می رویم تو بیاورش در خانه ی خودش به کابل ما از اینجا کوچ می کنیم شوهر فاطمه هم قبول می کند و می گوید یک ما ه یی به من وقت بدهید تا حساب و کتا ب هایم را از اینجا جمع کنم می ایم به کابل پس فاطمه را بگوید که برای یک ماه یی بیاید اینجا بعد با هم می آیم کابل پدر فاطمه هم از ترس این که نتواند باز خرج خانواده و و فاطمه هم بیوه شود وباز همه چیز بهم بخورد و دوباره خانواده اش دگرگون  شود به فاطمه می گوید همه ی گپ های شوهرش را

ادامه دارد.............                

 



About the author

ElhamSalehi

I have Done my Diploma in health but beside of my special degree i am writing and also doing buisness with my hasband the buisness that we start is the first and legal cosmatics and fragrance company register with Governament of Afghanistan i am really interst and love my Afghan…

Subscribe 0
160