خاطرات بی هوا میآیند تا خفهء مان سازند...

Posted on at


وقتی عمیق فکر میکنم, وقتی احساس میکنم خیلی حقیقت های زندگیم به رویا بدل شده, آن وقت میفهمم که واقعا دارم خفه میشم.
خاطرات زمان کودکیم...


                                  
شاید هم خاطرات مدرسهء که در آن درس میخوندم...

و ها....یادم میاد اولین روزیکه فاکولته رفته بودم, خاطرات اون روز...
...................................................................................................................................................
سطری رو نقطه گذاشتم, واقعا چیزی به ذهنم نمیایه, بعضی از خاطرات شیرین ما هم در ما بغض ایجاد میکنن....
ولی من امشب هر چه به ذهنم میایه, فقط مینویسم...
یه وقتای که دور از همه هیاهو ها میشم, جاییکه فقط خودم هستم, با تاریکی, با نجواهای که فقط احساس میشن از دور دست ها, اون لحظات فقط یه مهمون نا خوانده سراغم میاد...
"خاطره ها"....
چه خوب باشند چه بد میایند, منو تنها نمیگذارند....



ریتا؟
یادت میایه اون کوچهء رو که تموم بچه گیات رو اونجا گذرانده بودی؟
چقدر همبازی داشتی....
اسماشون یادت است؟
حالا کجایند؟
من که الکی نگفتم خاطرات خفهء مان میسازند, حتی چهره هایشان هم داره یادم میره...این سخت نیست؟
هر زمانی بنا به هر دلیلی از پیش اون کوچه رد شم, میبینم همه چیز سرجاشه, عین سابق, به جزء من, تو و بازیهای بچه گانی ما...
این سخت نیست؟



بیا از مدرسه ام برایت بگم...
هنوز هم خیلی خوب یادمه حوالی بهار من بهشت رو تو مدرسه ام میدیدم...
رو به صنف مان یک درخت خیییلی بزرگی بود, هیچوقت شگوفه های سفیدی که از اون میبارید رو فراموش نمیکنم.
مدرسه ام همچنان با همه ظرافت هایش تموم شد...
چهره های خیلی ها رو از اونجا فراموش کردم حتی گاهی احساس میکنم هیچ سیمای از بعضی ها در ذهنم نیست...
این سخت نیست؟



بالاخره روزی شد که تموم تفکرات کودکانه ام رو قورت کردم تا بتونم با محیط جدید عادت کنم...
آره ... وارد پوهنتون شدم...
همه چیز یک جوری بود...
نگاه های مغرض ولی عاری از تحوش, شاید منفی بافی های خودم بود, ولی هر چه بود حسش میکردم...
راستش اولین روزم در پوهنتون پر از ترس, پر از هیجان, پر از ابهام و تاریکی بود...



فکر میکردم گذر زمان وهم مرا محو میسازه, ولی محو ساختن که به جا ماند, به طور واقعی نشانم داد چقدر راست اندیشیده بودم.
چرا باید با وجود تموم خاطرات به یاد ماندنی ام از فاکولته خاطرات تلخی داشته باشم؟؟؟
به من آموخته بودند, نخندم...شاید برای حفظ از نجواهای بی مورد.
آموخته بودند, زیاد حرف نزنم
آموخته بودند, راست باشم تا دیگران به من راست نگاه کنن...
ولی من عکس قضیه رو تجربه کردم, تا ته اش هم رفتم...
نخندیدنم باعث شد تا من یک دختر مغرور جلوه شوم, این حرفیست حتی از نزدیک ترین هام...
کم حرفی ام باعث شد تا فکر کنند من قدرت بیان ندارم...



و راست بودنم باعث شد تا بیش از پیش سعی کنند منو کج ثابت کنند, حرارت جاییست که سوختن در آن تجربه شده باشه و این حرفارو کسی درک میکنه کنه که حد اقل برای یک بار هم که شده قاتی اون آتش شده باشه.



خاطرات خوب مارو خفه میسازند, واسی نداشتنشان...
ولی هنوز هم از خاطرات بد هیچ تعریفی ندارم........



About the author

ritasaqeb

student of economy faculty of herat city

Subscribe 0
160