افسانه نرگس و سیما

Posted on at




یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. بود نبود در زمانه های قدیم یک مرد هیزم شکن بود. هیزم شکن در کنار جنگلی زنده گی میکرد و این مرد دو دختر و دو زن داشت, نام یک دخترش نرگس و دیگرش سیما بود.سیما تنبل اما نرگس دختر دانا و زحمتکش بود.


مادر سیما همیشه خفه و ناراحت بود که چرا دختر خودش هم مثل نرگس دانا و زحمتکش نیست, هر قدر که سیما را نصیحت میکرد فایده نداشت و از طرف دیگر به نرگس بخیلی و بدی میکرد و در فکر از بین بردن نرگس بود


.


مادر سیما یک روز به شوهرش از نرگس شکایت و شیطانی کرد و نرگس را در نظر پدرش تنبل و بیکاره معرفی کرد و گفت" اگه این دختر خود ره از خانعه گم نکنی من این خانه را ترک میکنم". پدر نرگس بسیار ناچار شد و یک روز او را بسیار با دل پر از غم با خود به جنگل برد, در یک گوشه جنگل رها کرد و تبرش ر برداشته به طرف دیگر جنگل به بهانه قطع هیزم رفت اما هیزم قطع نکرده بلکه تبر را به درختی آویزان کرد و خودش بازگشت به خانه و نرگس را در جنگل تنها رها کرد.


در طول روز باد میوزید و تبر را به درخت میکوبید و نرگس با شنیدن صدای تبر فکر میکرد که پدرش در حال قطع کردن درخت است, تا اینکه شام شد و هوا تاریک گردید ولی پدرش نیامد.


ناچار ترسیده به طرف صدای تبر رفت و در آنجا دید که تبر را باد به درخت میکوبد و پدرش نیست, بسیار ترسید و دویده دویده به هر طرف میرفت و فریاد میزد. تا اینکه در گوشه جنگل روشنی چراغی را دید و به طرف روشنی دویده میرفت و دید کلبه یی است و درآن زن جادوگر است.به دروازه خانه تک تک کرده و اجازه ورود گرفت و سلام کرد. زن جادوگر گفت " وعلیکم السلام ای دختر زیبا بیا به نزدیکم و در نصف شب در جنگل چه میکنی؟" دختر واقعه را به نز جادوگر گفت.


زن او را ناز داده و غذایی گرم برایش آورد و نرگس غذا را خورد و استراحت کرد, صبح وقت نرگس از خواب بیدار شد وتمام خانه را پاک کرد وهمچنان صبحانه را آماده ساخت و زن جادوگر را بیدار کرد


.


زن جادوگر که از خواب بیدار شد دید تمام خانه پاک است و نان و چای گرم هم آماده است بسیار خوشحال شد. و هر دو چای را نوشیدند و بعد تا شب با هم حرف زدند و خوشحال بودند.


یک روز نرگس به بام بالا شد که هیزم بیاورد ناگهان خانه شان را دید وبسیار غمیگین گردید و به گریستن شروع کرد. زن جادوگر پرسید" دخترم چرا گریه میکنی؟" نرگس گفت" خانه مان را دیدم" زن گفت" دخترم گریه نکن من تو را به خانه تان پیش پدر و مادرت میفرستم"


زن به نرگس گفت برو به بام دو دانه صندوق یک سبز و یک سیاه است. صندوق سبز را گرفته بیار. نرگس صندوق سبز را آورد و زن جادوگر به جنگل رفت و یک گادی همرای یک اسب آورد و صندوق را به گادی ماند و کلید صندوق را به نرگس داد و گفت"دخترم در گادی سوار شو و به خانه ات برو, خدا نگهدارت باشد و صندوق را درخانه باز کن"


نرگس از زن جادوگر تشکر کرد و با او خدا حافظی کرد و به گادی سوار شد.و اسب او را راسا به خانه شان رساند پدر و مادر نرگس از دیدن نرگس بسیار خوشحال شد اما مادر اندرش غمگین و ناراحت شد. نرگس تمام قصه را به آن ها گفت و پدرش با شنیدن حرف های نرگس بسیار خوشحال شد.


 


 



About the author

mirwaisbarak1

he is mirwais barak,from afghanistan

Subscribe 0
160