یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. بود نبود در زمانه های قدیم یک مرد هیزم شکن بود. هیزم شکن در کنار جنگلی زنده گی میکرد و این مرد دو دختر و دو زن داشت, نام یک دخترش نرگس و دیگرش سیما بود.سیما تنبل اما نرگس دختر دانا و زحمتکش بود.
مادر سیما همیشه خفه و ناراحت بود که چرا دختر خودش هم مثل نرگس دانا و زحمتکش نیست, هر قدر که سیما را نصیحت میکرد فایده نداشت و از طرف دیگر به نرگس بخیلی و بدی میکرد و در فکر از بین بردن نرگس بود
.
مادر سیما یک روز به شوهرش از نرگس شکایت و شیطانی کرد و نرگس را در نظر پدرش تنبل و بیکاره معرفی کرد و گفت" اگه این دختر خود ره از خانعه گم نکنی من این خانه را ترک میکنم". پدر نرگس بسیار ناچار شد و یک روز او را بسیار با دل پر از غم با خود به جنگل برد, در یک گوشه جنگل رها کرد و تبرش ر برداشته به طرف دیگر جنگل به بهانه قطع هیزم رفت اما هیزم قطع نکرده بلکه تبر را به درختی آویزان کرد و خودش بازگشت به خانه و نرگس را در جنگل تنها رها کرد.
در طول روز باد میوزید و تبر را به درخت میکوبید و نرگس با شنیدن صدای تبر فکر میکرد که پدرش در حال قطع کردن درخت است, تا اینکه شام شد و هوا تاریک گردید ولی پدرش نیامد.
ناچار ترسیده به طرف صدای تبر رفت و در آنجا دید که تبر را باد به درخت میکوبد و پدرش نیست, بسیار ترسید و دویده دویده به هر طرف میرفت و فریاد میزد. تا اینکه در گوشه جنگل روشنی چراغی را دید و به طرف روشنی دویده میرفت و دید کلبه یی است و درآن زن جادوگر است.به دروازه خانه تک تک کرده و اجازه ورود گرفت و سلام کرد. زن جادوگر گفت " وعلیکم السلام ای دختر زیبا بیا به نزدیکم و در نصف شب در جنگل چه میکنی؟" دختر واقعه را به نز جادوگر گفت.
زن او را ناز داده و غذایی گرم برایش آورد و نرگس غذا را خورد و استراحت کرد, صبح وقت نرگس از خواب بیدار شد وتمام خانه را پاک کرد وهمچنان صبحانه را آماده ساخت و زن جادوگر را بیدار کرد
.
زن جادوگر که از خواب بیدار شد دید تمام خانه پاک است و نان و چای گرم هم آماده است بسیار خوشحال شد. و هر دو چای را نوشیدند و بعد تا شب با هم حرف زدند و خوشحال بودند.
یک روز نرگس به بام بالا شد که هیزم بیاورد ناگهان خانه شان را دید وبسیار غمیگین گردید و به گریستن شروع کرد. زن جادوگر پرسید" دخترم چرا گریه میکنی؟" نرگس گفت" خانه مان را دیدم" زن گفت" دخترم گریه نکن من تو را به خانه تان پیش پدر و مادرت میفرستم"
زن به نرگس گفت برو به بام دو دانه صندوق یک سبز و یک سیاه است. صندوق سبز را گرفته بیار. نرگس صندوق سبز را آورد و زن جادوگر به جنگل رفت و یک گادی همرای یک اسب آورد و صندوق را به گادی ماند و کلید صندوق را به نرگس داد و گفت"دخترم در گادی سوار شو و به خانه ات برو, خدا نگهدارت باشد و صندوق را درخانه باز کن"
نرگس از زن جادوگر تشکر کرد و با او خدا حافظی کرد و به گادی سوار شد.و اسب او را راسا به خانه شان رساند پدر و مادر نرگس از دیدن نرگس بسیار خوشحال شد اما مادر اندرش غمگین و ناراحت شد. نرگس تمام قصه را به آن ها گفت و پدرش با شنیدن حرف های نرگس بسیار خوشحال شد.