آخرین نفس در قفس

Posted on at


آخرین نفس در قفس


امروز 15 سال از آن روزی می گذرد که 2 سال داشت نخستین گام ها را بسوی رفتن به جانب پدر بر می داشت که پدر از او رو گشتاند برای همیش با او و خواهر وبرادر دیگرش وداع کرد


.
دیری نگذشته بود که مادر نیز آن ها را تنها گذاشته و داعی اجل را لبیک گفت، مسوولیت همه قد ونیم قدها به دوش کاکا گذاشت خانم کاکا هر روز با طعنه ولت وکوب استقبال می کرد.



روز های بد سپری شد خواهران آهسته آهسته راهی مرحله بلوغ بودند هر کدام درب منزل را بنام خواستگاری می کوبیدند سرانجام زلفیه وزهرا را با آن همه زیبایش به دو برادر در یکی از ولایات سرحدی کشور نامزد کردند.



هر دو خواهر که روز های سخت را سپری نموده بودند آروز داشتند دیگر زنده گی به کام شان گام بردارد،اما روزی خوش کجا؟ آرامی زلفیه وزهرا کجا؟ هر دو از بام تا شام به دشت های سوزنده برای آوردن بته می رفتند وپس از باز گشت باید به تمام امور منزل رسیده گی می نمودند.



دیگر اثری از زیبایی زلفیه و زهرا نبود کسی از آنان با خبری نمی کرد کاکا آن قدر ضعیف شده بود که توان بر آمدن از اتاق را نداشت برادر کوچک هنوز غرق بازی های کودکانه بود.



دیری نگذشته بود که زلفیه و زهرا باردار گردیدند زلفیه از کودکی دچار بیماری قلب بود او زمان بارداری را به مشکلات سپری می نمود،زهرا هم کمتر از زلفیه نبود هر دو خواهر 9 ماه را با دشواری ها سپری نمودند.



زمانی که درد ولادت زهرا می آزرد جز زلفیه کسی دیگری مونس خواهر نبود مادر شوهر اجازه نداد تا زهرا به کلنیک انتقال دهند درد های شدید وپی هم هر لحظه زهرا را تهدید به مرگ می کرد کجا گوش شنوای بود که در دل زهرا را به گوش آنان می رساند.



شب به نیمه رسید درد های پی هم زهرا مجبور ساخت تا نوزاد اش را به دنیا آورد با بلند شدن صدای نوزاد دیگر صدای از زهرا نبود گویی آخرین نفس را در قفس بخاطر یگانه دخترش نگهداشته بود.




وقتی زلفیه متوجه سکوت زهرا شد با یک نعرۀ بلند با کودک در بطن داشته اش بزودی به زهرا پیوست.
در یک روز هر دو خواهر آنچنانی که با لباس سفید به خانه شوهر آمده بودند با کفن سفید خانۀ شوهر را ترک و به ابدیت پیوستند.



About the author

160