{قطره}

Posted on at


{قطره}


اسمان ابری بود که ناگاه قطره ای عزم سفر کرد وبه اغوش سبز طبیعت لبخند زد همه چیز اغاز این افرینش نور را در سکوت مطلق نظاره میکرد سکوتی که آسمان را به گریه واداشت


قطرات بی رنگ باران بر زمین می افتاد وزمین اشک آسمان را ژاک میکرد اثری از انها باقی نبود


اما قطره که عزم سفر کرده بود ژای در رکاب دراورد وره فرار گرفت راه دراز درژیش بود وقطره


از ان بی خبر همه چیز برایش جالب ودیدنی بود ،سنگهای سخت که تابش افتاب در وجود سیاهشان


گم میشد وچشم بر ان بسته بودند .سبزه ها ودرختان که با این نور به کمال می رسیدند وثمر میدادند


همه چیز با انچه شنیده بود متفاوت بود افکاری نشسته که اورا از سفر منع میکرد او همه چیز را به


یاد فراموشی سژرده در ژی امتحان بخت خود بود.که ناگهان جهان برایش تیره گشت پایش لغزیدو


در گودالی که فقط در ان سیاهی بود افتاد میان قطراتی که سیاهی وجود شان را دربر گرفته بود


گودال انقدر تاریک بود که افتاب در ان گم میگشت قطره مدتها در انجا ماند وکسی با او همدردی


نکرد اسمان دل اوهم ابری شد انقدر که اشک ریختن را به یاد اورد اما او اکنون در این گودال سیاه رنگ باخته بود اشکها بر چهره اش سرازیر میشد اندکی از ناپاکی را میشست .روزهاوروزها گریه


 کرد اشک ناپاکی چهره اش را زدود .قطرات اشک بیرون ریختند تا انکه گودال از اب پرشد.


آماده سرازیر شدن شد ،نور خورشید بر قطزه تابید وبر او تجلی بخشید.همچو اینه بود که نور را


منعکس میکرد .آب از گودال خارج شد قطرات سیاه که قادر نبودند نور افتاب را تحمل کنند به زیر


تخته سنگهای سیاه پناه بردند،قطره تنها ماند کسی نبود همراهی اش کند جز نور افتاب که به او اراده


میبخشید که مافوق همه اراده هاست.سفر را ادامه داد بدون ترس از مرگ بلکه بخاطر رسیدن به


آسمان.عبور از بین سنگهای سخت وشن های داغ اندک سیاهی وجودش را زدود خالص وپاک شد


همچو روز ...


   آسمان رنگ عبادت به خود گرفته بود وابرها منتظر بازگشت فرزند شان.نور خورشید تابیدن گرفت وقطره پاک وخالص را به آسمان رسانید ،به جاییکه به ان تعلق داشت به مکانیکه پاکی او    وسیله رسیدن به حقیقت می گشت.




About the author

160