تنهایی

Posted on at


تنهایی چیست؟


شکست خوردن و گوشه گیر شدن   یا به عباره دیگر دلسرد شدن از آن همه اشیا که تو را بیاد جمع بودن در کنار همدیگر بیاورد را تنهایی گویند. تنهایی به انسان های که قدر با هم بودن را نمیدانند درس خوبی است. مانند  نوریه: نوریه یک دختری بود .که همیشه فریادش این بود که تنها باشد. چون فامیل نوریه بسیار بزرگ بود.او میگفت ای کاش من تنها میبودم.واز این فامیل خلاصی پیدا میکردم.نوریه 6 خواهر و5 برادر داشت وفامیل پدر کلان نوریه هم با آنها زنده گی میکردنند.نوریه3 عمه و 9 کاکا داشت.که از آن جمله 6 کاکا نوریه داماد شده بودنند.و3 کاکای دیگرش مجرد بودنند. و2عمه اش با وجود اینکه عروس شده بودنند .به خانه پدرشان زنده گی میکردند.و کاکاهای نوریه همه با آنها در زیر یک سقف زنده گی  میکردنند.نوریه همیشه به پدرش میگفت که پدر جان یک خانه به ما بگیرم.اما پدرش میگفت من تنهایی را دوست ندارم.و من  نمیتوانم پدر و مادر و برادران خود را تنها بگذارم.نوریه به مکتب هم میرفت وصنف12 بود.او با صنفی های خود هم دوستی نمیکرد.و از همه دوری میجوید.چون  او از شلوغی نفرت داشت



ویگانه آرزوی او این بود .از خداج که تنها باشد.بلاخره یک روز نوریه که از مکتب آمد .دید مادرش سامان  های خود را جمع میکنند.نوریه به مادرش گفت  چی گپ است. که وسلیل ما را جمع میکنی.مادرش گفت پدرت خانه دیگری به ما گرفته  به مجرد شنیدن این خبر نوریه بسیار خوشحال  شد.و رفت از پدر خود تشکری کرد.پدر نوریه خانه که گرفته بود در آنجا بسیار کم مردم زنده گی میکردنند.و چهار اطراف خانه شان کسی زنده گی نمیکرد.همه چهار اطراف شان زمین بود.وقتی که نوزیه به خانه جدیدش رفت.بسیار خوش بود.و با خود میگفت  بلاخره به آرزویم رسیدم.اما او نمیدانست که این آرزوی او زنده گی  فامیلش را به خطر میندازد. یک روز که نوریه از مکتب بر گشت دید به دم دروازه شان مردم جمع هستند.نوریه پریشان شدو به ور خطایی به طرف دروازه دوید.وقتی که داخل  خانه شد دید مادرش با6خواهرش و2برادرش مرده اند.این همه به اثر آتش سوزی شده است



نوریه بسیار متاثر شد.وپدر نوریه روی خود را به نوریه کرد.وگفت اگر ما با پدر کلانت میبودم حالا این کار نمیشد.او وقت نوریه فهمید که تنهایی بسیار سخت است.چون در بالا سر خود مادرش را نمیدید.بسیار به سر اش سخت تیر میشد.وبسیار غمگین بود.و میگفت ای کاش دیگر آرزوی میکردم.واگر من زید نمیکردم حالا با مادر و خواهروبرادرهای خود میبودم.اونجا بود که فهمید تنهایی بدرد نمیخورد.این یک درد ویک درسی بود برای نوریه و نوریه  شخص تحصیل کرده بود که چنین فکر داشت.باید این یک درس برای همه باشد.تا چنین آرزوهایی نکنند.و خود و خانواده های  خود را از اقوام شان جدا نکنند.به خاطر آرزوهای خود خواهانه خود دیگران را به خطر مواجی نکنید.


فرخنده عالمیار



About the author

farkhondeh-alemyar

she is Farkhondeh Alemyar .she live in Herat Afghanistan ,she is univercity student in economy , and she is a bloger in Afghancitadel .
she intrested to writing and tv programing.

Subscribe 0
160