قسمت چهارم براساس سر گذشت یک خانواده

Posted on at


پدر و فاطمه به سوی موتر ها حرکت می کنند سوار موتر می شوند و منتظر می مانند تا آخرین مسافر هم سوار موتر شود موتر حرکت می کند به سوی مقصد شب می شود همه جا را تاریکی فرا میگیرد پدر در خواب عمیقی فرو رفته فاطمه سرش را در سر شیشه موتر تکیه داد ه و به منظره تاریک که کمی با روشنی مهتاب روشن ساخته خیره شده و غرق در افکار که چه خواهد شد زندگی اش و آینده نا معلومش و اشک ها پشت سر هم از چشمانش جاری می شود



در دلش دردی نهفته می باشد که کسی نمی تواند با لبخند ظاهری او بفهمد موتر کمکم آنجا بگذرد راننده که چشمانش شب را حتی یک دقیقه هم پلک نزده بسیار خسته به نظر می رسد شاگرد موتر وان هم از خستگی خوابش برده چشمان موتر وان باز و بسته می شود اما راننده سعی می کند کنترول خودش را حفظ کند و باید متوجه باشد که ازراه خطر ناکی می گذرد و راه بسیار باریکی رادارد سپری می کند  آخررای این دره باریک  می رسد که ناگهان موتر وان کنترولش را از دست می دهد و چشمانش برای یک لحظه بسته می شود وای با یک خطای کوچک و یک لحظه غفلت موتر چپ می کند و به دره پرت می شود 



همه چیز واژگون می شود همه ی فضای دره را صدای جیغ و نا له ی مسافرین می پیچد وقتی فاطمه بلند می شود که در بیمارستان است و در تخت های دیگر هم مسافرین زن دیگر بستر هستند چشمانش درد می کند به درستی نمی تواند باز کند دستش در گچ می باشد درد تمام کمرش را فرا گرفته  فاطمه کمی ناله ش می کند و می گوید کسی به من بگوید چه شده من اینجا چه می کنم پدرم کجاست من فقط  همین قدر یادم می آید که تازه چشمانم بسته شده بود که ناگهان احساس کردم همه چیز از این رو به آن رو شده و همگی داد و فریاد می زدنند وما همه به این طرف و آن طرف شدیم دیگر چیزیی نفهمیدم نرس آمد فاطمه جان تان نخور وضعیتت خوب نیست همه ی بدنت متلاشی شده و زخم برداشته تکان خوردن برایت خوب نیست جانم فاطمه گریه می کند با آنکه چشمهایش درد می کند می گوید


 



پدرم کجاست پدرم پدرم فریاد می زند تو را به خدا بگویید که او هم حالش خوب است و چیزی نشده خواهش می کنم نرس فاطمه را به آرامش دعوت می کند و می گوید برای تو تشویش خوب نیست سعی کن راحت باشی من دوباره می آیم اگر چیز یی احتیاج داشتی صدایم ن حال آرام باش یک ساعت دیگر بستگانت می آیند به دیدنت به آنها خبر داده ایم با مشکلات فراوان نرس می رود وفاطمه خواهش می کند با چشمان بسته از کسانی که همراه آنها در ان موتر هم سفر بوده اند و حال در اتاق فاطمه همرایش بستر هستند و حالشان بهترنسبت به فاطمه می باشد یکی از مسافرین که دختر خورد سالی بود تقریبا پانزده شانرده ساله  و دختر بسیار باهوشی به نظر می رسیدگفت خانم پدر شما چه نام داشت فاطمه با عجله گفت محمد آن دختر کمی فکر کرد و گفت من فقط در هنگام پرت شدن موتر فقط بیهوش شدم و وقتی به هوش آمدم حالم خوب بود بعد از چند ساعت توانستم راه بروم و غذا بخورم اما برادرم پایش و دستش شکسته و در اتاق مردها بستر ی می باشد من هم اینجا هستم تا بستگانم به آیند من با گوش های خودم یک ساعت پیش که نرس ها و دکتران آمده بودنند شنیدم که گفتند پدر این دختر که شما را اشاره می کردنند در اثر ضربه ی مغزی فوت کرده و در سرد خانه می باشد



 


همین که فاطمه اسن جمله فوت کردن را شنید اصلا انتظار  هر چیزی را داشت غیرازاین جمله را نداشت فاطمه جیغ زد فریاد زد نرس ها را خواست و گفت که راستش را به او بگویند نرس ها هم حرف آن دخترک را قبول کردند و با تاسف گفتند که چنین اتفاقی رخ داده است فاطمه باشدت گریه و چشم دردش که نمی توانست چشمانش را باز نگاه دارد فریاد می زد وگریه می کرد اصلا بدنش انگار دردی را احساس نمی کرد وبی حس شده بود خودش را با دست دیگر می زد و می گفت گناه کار منم من باید میمردم نه تو پدر من پدر جان چرا رفتی ما را تنها گذاشتی چرا من باید می رفتم نه تو و با فریاد های زیاد نرس  ها هم آرام بخش برایش طزریق کردن دنیا دیگر برای فاطمه دگرگون وتار وسیاه شده بود


آه ه ه ه ه پدرممممممممممممممممممممم


چرا ساعت عمرت به پایان رسید و رفتی  


                      


ادامه دارد



About the author

ElhamSalehi

I have Done my Diploma in health but beside of my special degree i am writing and also doing buisness with my hasband the buisness that we start is the first and legal cosmatics and fragrance company register with Governament of Afghanistan i am really interst and love my Afghan…

Subscribe 0
160