ازخود گذری مادر

Posted on at


در یک دهکده فاطمه وفرزندش احمد زند گی میکردند  فاطمه در یک مکتب آشپز بود  وپسرش نیز در همان مکتب  درس میخواند  وفاطمه چشم خود را از دست داده بود  وزمانیکه  پسرش احمد  به مکتب میرفت  همصنفا نش وی را تحقیر مینمودند  وبرا یش میگفتند : که مادرت  کور است  واین حرف همصنفانش آن پسر را  میر نجا نید  واو همیشه کوشش میکرد  تااز  مادرش دور باشد  رفته رفته این دور نشینی  وی از مادرش سبب تنفر وی از مادرش  گر دید ؛ واو همیشه از مادر خود سوال میکرد که تو چرا کور هستی ؟



 من بخاطر تو همیشه مورد تحقیر همصنفا نم قرار میگیرم  وتو با عث شر مندگی من هستی  وبالاخره تنه همصنفا نش وی  را مجبور کرد  تا آن دهکده را ترک کند وبه شهری دیگری  برود  ودر آنجا بعد از مدت چندین سال احمذ تحصیل کرد  ویکی از جمله مدیران موفق آ ن شهر گردید  وبالاخره بعد از مدت 28 سال احمد به قریه  خود بر گشت ؛ ومادرش احوال آمدن پسرش را گرفت  وزن بیچاره با خود فکر میکرد  ومیگفت  که حا لا  پسرم  تحصیل کرده وانسان  خوب شده است  وفاطمه پیر در جستجو یی احمد پر داخت  وبعد  آدرس وی را در یافت نمود .



 در یکی از روز ها او به آن آدرس  رفت  ودر وا زه خا نه پسرش را زد ونواسه هایش  در وازه را باز کردند  وزما نیکه او زن پیر وکور را دیدند  تر سیده ونزد  پدر شان  دویدند  برا یش گفتند: یک زن پیر وکور  سرا غ شمارا  میگیرد احمد آمد  وگفت:  چرا تو به در وازه خا نه من امدی وسبب تر ساندن  اطفالم  گر دیدئ  برو مرا  رها کن تو سبب  شر منده گی من هستی  ومادرک بیچاره از آ نجا رفت   فکر کرد که شا ید در آدرس اشتباهی آمده با شد  وبعد از چند  ماه  صنفیهایی گذشته احمد وی را در یک مهما نی دعوت کر دند  وزما نیکه او  به مهمانی رفت  تمام استا دان وهمصنفیها یش در انجا بو دنند  واو چهار اطراف خود را نگاه میکرد  که مبا دا  مادرش در انجا باشد  واو از یکی از همصنفا نش در مورد مادرش سوال کرد  آیا مادرم هنوز هم در همان مکتب کار میکند  ؟ همصنفی اش جواب داد  نخیر  او زن  چند ماه قبل  وفات کرد  واو یک نا مه برا یت   نوشته بود .



 نا مه را برایی احمد دادند  وزما نیکه  نامه را باز کرد نوشته بود ؛  پسر عزیز م من  برایت مادر خوب نبودم  ومن همیشه سبب شرمند گی تو بودم  وتو از من سوال کرده بودی  که چرا یک  چشمت کور هست  ومن  حالا برایت  جواب میدهم   تو زما نیکه طفل 3 ساله بود ی یک روز من وتو  از کنار سرک تیر میشدیم که نا گهان تو  در روی سرک دویدی  ومو تر تو را زد و تو یک چشم خود را از دست دادی  ومن هم چشم خود را برا یت دادم .ا


 



About the author

sheren

my name is sheren
my father name is mohamad nabi
iam in eleven class at Gohar shad high schol

Subscribe 0
160