شاعری ازتبارآرزوهای شکسته

Posted on at


   ششم جدی سال 1359بودکه زمستان جان تازه ای گرفت اگرچه سرد بود ولی قدم های بهاری وهمیشه جاویدان کودکی روح همه راگرم وگرم ترمیساخت لبخندش ملودی باران بود وچشم هایش الهام شعری مولانا گونه.نامش رانادیا گذاشتند آری نادیا؛انگارباقدم های نادیا باران لبخندوشورحیات خانه رامیشست وسبزمیکرد نادیا کودکانه میخندید وهمه دوستش داشتند سالها با بودن او چون ماه بود وماه ها چون هفته.نادیا پنج سالش شد که عشق درس وجودش رادیوانه میکرد وشامل مکتب شد ،دختری لبریزازعشق وسرشارازاستعداد؛ هرروزباران استعدادش تیزترمیبارید واطرافیانش راسبزمیکرد کودک درپنج سالگی شاعرشد وآسمانی شعرنوشت


وسیله ای دوای درد شاگرد


چرا هرگز نیائی سوی ما تو؟


همی خواهم كه با من یار گردی


دهی پایان بر این رنج و بلا تو


ازآن روزبه بعد نادیا الگوی همیشه جاودان همه بود وهمگان دوستش داشتند اوکودک بود ولی اندیشه اش تا آسمانها میپریدوسیری تا افق داشت نادیا هرروز ازروز قبل پُرترمیشد وذهنش آبی تر.تااینکه چتری سیاه روی آسمان ملتش سایه انداخت وخانه نشینش کرد ولی به قول خودش اوبیدی نبود که به این بادها بلرزد



              من نه آن بید ضعیفم كه به هرباد بلرزم


اوهمواره میسرود، مینوشت، وبیشترشاعرمیشد اوباکاغذمیپرید وباخامه جشن داشت وازخودش انجمنی ساخت انجمنی برای همیش وبرای همه .وقتی ابرهای سیاه جایش رابا باران عشق تبدیل کرد ودیگرواژه ای بنام طالب نبود نادیا یک باردیگرجان گرفت وسبزشد وبرای آرزوی دیرینه اش تپید ودوید اووارد دانشکده ای ادبیات پارسی شد آنجا برایش بهشتی بود جاودانه وهمواره شاخ وبرگ میگرفت و ریشه میدواند ونادیای انجمن میشد. بامولاناعجین گشت وحافظ راشناخت احساسش را درقالب های نو وکلاسیک میریخت وبرغنای شعرپارسی می افزود تا اینکه درآخرین سال دانشگاهش بغض درد گلویش رافشرد وروحش تا آسمانها پروازکرد وزیرمشت وموزه ای شوهرجان داد ورفت و رفت تا ناکجا آباد. ویگانه یادگارش راکه همانا بهرام بود تنها گذاشت



گل دودی ویک سبد دلهره مجموعه های  شعری است که نام این بانوی  توانا رابرای همیش زنده نگه داشته است


نمونه شعربانوی فرهیخته نادیا انجمن



 


نیست شوقی که زبان باز کنم از چه بخوانم


من که منفور زمانم چه بخوانم چه نخوانم


 
چه بگویم سخن از شهد که زهر است به کامم


وای از مشت ستمگر که بکوبیده دهانم
 


نیست غمخوار مرا در همه دنیا به که نازم


چه بگریم، چه بخندم، چه بمیرم، چه بمانم
 


من و این کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت


که عبث زاده ام و مُهر بباید به زبانم
 


دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت


من پربسته چه سازم که پریدن نتوانم


 


گرچه دیریست خموشم نرود نغمه ز یادم


زانکه هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم


 


یاد آن روز گرامی که قفس را بشگافم


سر برون آرم ازین عزلت و مستانه بخوانم


 


من نه آن بید ضعیفم که ز هر باد بلرزم


دخت افغانم و بر جاست که دایم به فغانم


 


 



About the author

MARYAMJAMI

MARYAM JAMI was born in herat,Afghanistan in 1994 and naw she is in literature facolty in 3th class she is a writer and most of the time write poem

Subscribe 0
160