قاضی آگاه

Posted on at


فیّاض وجاسم دودوست بودندکه دردوستی شان صمیمیت ورفاقت زیادی بود.فیّاض قصدسفرکرد.روزی آنهاقدم زنان بیرون ازشهررفتندتابه درخت بزرگی رسیدند.برای رفع خستگی هردوزیرسایه درخت نشستند



فیّاض گفت: برای مدتی به سفرمیروم.شایدسفرم طولانی شود.مقدارپولی دارم که آنرابه تومی سپارم.توبهترین دوستم هستی.متوجه پولهایم باش.جاسم به اوقول دادکه ازپولهایش محافظت خواهدکرد



فیّاض به سفررفت.مدتهاگذشت وازآمدن فیاض هیچ خبری نبود.شیطان به دل جاسم وسوسه انداخت که پولهای دوستش رااستفاده کند.اوتسلیم نفس شیطانی خویش شدواینکارراکرد.ازقضاسه روزبعدفیّاض ازسفربرگشتوقتی فیّاض وجاسم همدیگررادیدندساعتی باهم به گفتگونشستند


فیاض گفت: ازسفرم سودزیادی نکردم،جای شکرباقی است که به نزدت مقداری پول دارم.جاسم چهره حق به جانبی به خودش گرفت وگفت: ازکدام پول حرف میزنی؟چه وقت توبه من پول دادی؟پیش من هیچ پولی نیست.فیّاض شوکه شد وگفت: ای دوست توچه میگویی؟چرااز وجودپولهایی که به نزدت است انکارمیکنی؟بگوپول مراچه کردی؟ جاسم خشمگین شدوگفت: چرابه من تهمت میزنی؟ ازکام پول حرف میزنی؟ من اصلاًازپولهایت خبری ندارم.فیّاض بعدازاینکه دوستش همه چیزراانکارمیکردبه ناچاربه نزدقاضی شهرکه شخص آگاه وهوشیاری بودرفت وتمام جریان رابرایش تعریف کرد



قاضی جاسم راخواست واوراموردبازخواست قرارداد. جاسم گفت: فیّاض بهترین رفیق من است چگونه میتوانم درحقش این بدی رابکنم؟ قاضی لحظه ای فکرکردبعدروبه فیّاض نمودوگفت: همین حالابروبه کنارهمان درختی که پولت را درآنجابه رفیقت داده بودی شایدنشانه ای پیداکنی که مارادریافتن دزدکمک کند.فیّاض فوراًبه راه افتادورفت.جاسم باخیال آسوده سرجایش نشسته بودکه قاضی ازاوپرسید: امیدوارم زودتربه کناردرخت برسدونشانه ای بیاید وبرگردد.همانگونه که گفته انددروغگوحافظه ندارد،جاسم نیزدروغی که گفته بودیادش رفت وگفت: تاآن درخت راه زیادی است،حالا برنمیگردد.قاضی آگاه بسیارخشمگین شدوگفت: ای ابلهِ نادان،ای انسان خائن! توکه گفته بودی ازدرخت خبری نداری،چطورفاصله تادرخت رامیدانی؟ جاسم که فهمیددروغش لورفته شروع به عذرخواهی واظهارندامت کرد.ازقاضی خواست تااوراببخشد.قاضی گفت: خجالت بکش.ازمن عذرخواهی نکن،ازکسیکه تورادوست وهمرازخودمی دانسته است طلب بخشش کن


نزدیک غروب آفتاب جاسم نفس زنان به نزدقاضی رسیدوباناامیدی گفت که نشانه ای نیافته است که به دردش بخورد.قاضی لبخندی زدوگفت: دوستت به گناهش اعتراف کرده است.فیّاض نگاهی به جاسم کردوقاضی آنچه راکه گذشته بودبرایش تعریف کرد.جاسم ازفیّاض بسیارعذرخواهی وطلب بخشش نمود.فیّاض که شخص جوانمردی بودازگناه وخطای جاسم درگذشت.پول خودراازاوگرفت وازقاضی آگاه وعادل شهرسپاسگزاری نمودوبه خانه اش برگشت



 



About the author

nooriya

نوريه عرفانيان استاد درليسه عالي نسوان تجربوي

Subscribe 0
160