ندانم چون کنم یارب دل دیوانه خود را ندارد الفت صحرانه میل خانه خود را
شراب عشق را کردند از روز ازل قسمت من از روز اول پر کرده ام پیمانه خود را
شب تارم نشد روشن ز عشقی همچو پروانه مگر از دست خود آتش زنم کاشانه خود را
بکن قصد یکه با من داری ای چرخ جا پرور که کردم فرش راه سیل غم ویرانه خود را
ز آهم همچونی آتش بجان رفته زلیخا را کشم تا در نیستان ناله مستانه خود را
ندارد مزرع دنیا بجز غم حاصلی ایدل بسوز از برق آهی خرمن بیدانه خود را
رسد از دوستانم زخم ها بردل از آن داغم غنیمت ز آشنایان صحبت بیگانه خود را
ندیدم در جهان بیوفا از کس وفا مخفی که تا سازد فدای شمع از پروانه خود را
پیمانه
Posted on at