رویا فقط رویا باقی می ماند

Posted on at



دهکده کوچکی بود این دهکده راسرسبزودرختان پرباراحاطه وپوشانده بود پسری دراین دهکده کوچک مشغول چوپانی بود وی راضیانام داشت مردم ضیا را چون گل دوست می داشتند واو راضیاصادق لقب می دادند ضیاهرروز را به صحراسپری می کرد.
وشب هارا درکلبه خویش دیده گان خویش را ازخوشگذرانی دنیا باز میداشت


.
روزی گوسفندان ضیاء از پیشش دور میروند ضیاء باعجله به دنبال گوسفندان خود میگشت تا اینکه گوسفندان خودرا بادختری زیبا مشاهده نمود، ضیا خیلی خوشحال شد ازینکه رمه اش را پیدا کرده بود ، واعتنای به این دختر زیبا نکرد ومیخواست برود ، اما یادش به فکر این ماجرا سفر کرداودیدگانش را به جمال آن دختری زیبا دوختاند دراولین نگاه شیفته اوشد وخودرا درمقابل این ماجرا ازیاد برد . فقط درزبانش کلیمه هم نگنجید که بگوید تشکر


!
ونام آن دختر زیبا رویا بود رویای که ضیا را بازیبایی خود به دنیای عشق برد .
آن روز باحیرت تمام سپری شد ضیا شب آنروز فقط به رویا فکر میکرد . خواب به چشمانش نمیامد،چون رویا به اندازه زیبا بود که زیبای اورا در اندیشه ضیا نمیگنجید اونمیدانست که رویا هم شیفته اوشده بود واورا دوست میدارد،چون ضیا هم به اندازه زیبا بود که زیبای اوحتی دراندیشه رویایی رویا هم نمیگنجید .
چند روز به این صورت گذشت  تااینکه بار دیگر با هم روبرو شدند واحساس خود را نسبت به همدیگر اظهار کردند عشق دردل هردو آشوبی برپا کرد وآنها مایل به همدیگرشدند ، آنها همیشه همدیگر را ملاقات مینمودند؛ اما پدر ومادرشان نمیدانستند


.
نتیجه عشق شان به ازدواج پیوست وقتی ضیا مادرخودرا به خواستگاری روان کرد پدر رویا همرا ه مادر ضیا به موافقه نرسید چون پدر رویا خان دهکده بود وضیا یک چوپان غریب بود .
پدر رویا فکر میکرد که خوشبختی تنها درمال وثروت هست وعشق محبت درنظرش بسیار بی ارزش وبی معنی جلوه مینمود وقتی ضیا ازین وضعیت خبر شد برای مادرش گفت من ازعشق رویا نمیتوانم منصرف شوم وبرای بدست آوردن رویا حاضرم هرکاری را انجام بدهم تا اینکه رویا را بدست بیاورم.
ضیا برای پیداکردن پول وثروت به خارج ازکشور سفر نمود اوبخاطر عشق وبدست آوردن رویا شب وروز کار میکرد عشق رویا توانایی اوبود،بناء هیچ گاه از کارکردن خسته نمیشد ضیا دراثنای کارکردن بیاد عشق رویا شعر می سرود بلاخره یک شاعر ونویسنده ء مشهور شد.
وثروت زیادی را بدست آورد ؛چون رویا همیشه درفکر ضیا بود ودیگر به کسی دل نمیبست بنا پدرش خبر دروغین مرگ ضیا را برایش گفت ودربین مردم شایع انداخت که ضیا مرده است رویا این خبر سخت وناگوار را تحمل کرده نتوانست وخودکشی نمود


.
وخواب های طلایی خودضیا را ناتمام گذاشت بعد ازمرگ رویا پدرش به مریضی دچارگردیدوتما ثروت خود را خرج این بیماری نمود وبسیار ازکرده خود پشیمان بود اما پشیمانی اودیگر سودی نداشت بعد ازگذشت دوسال ضیا ازسفر سرنوشت ساز خود برگشت برای همیشه رویا را ازدست داده بود وگُلهای آرزویش برای همیشه بهار زندگی اورا خزان ساخته بود


.
این بازی روزگار پروبال ضیا را شکستاند وقلب اورا درآتش شعله ور نمود تاریکی به مانند سایه سیاه قلب اورا تسخیر کرده بود دیگر امیدی برای زندگی کردن ضیا باقی نماند.
مرگ رویا زندگی ضیا را به ماتم تبدیل کرده ؛ وبعد ازاین ضیا همیشه لباس سیاه به تن میکرد دیگر هیچ چیز برای ضیا خوش آیند نبود همه زیبای های جهان برایش زشت نمایان میشد نمیخواست این زیبای دنیارا ببیند ونه هم صدای بشنود حتی ازصدای غرش باد هم نفرت داشت .
ضیا هرسپیده صبح به مزار رویا میرفت وهم چون نی ازفراغش مینالید دیگر اشکی به چشمان ضیا باقی نمانده بود وتوانایی هم اورا رها کرده بود اکنون ناتوانی هم همسفر اوشده بود ومرگ به مانند شمشیر براوغلبه کرد اوبرای همیشه ازاین دنیا رخت سفر بست وبه رویا پیوست


.
امید هست که ازاین داستان خوش تان آمده باشد وداستان واقعا غم انگیز هست؛ خودم وقتی این داستان را نوشتم اشکهایم از گونه هایم جاری شد..
نویسنده :نازنین مهریار



About the author

160