زمانی بودم جوانی در چی حالی
افسوس رفت جوانی ندانم در چی حالی
ای پسر تو چی دانی از جوانی
وقتش که رسد دانی چیست جوانی
جوانی که ندانند پیر بیماریست
طیبی که نداند دواری آن بیماری
هرچند می رفت وبا خود می گفت
ناگهان رسید به چمنی
که دید جوانی می گفت
افسوس رفت جوانی
وندیدی ازآن اثری
اکنون چی میگردی به پشت جوانی
پیر رفت نزد آن جوان
دید خبری نیست از آن جوان
نشت چند لحظی
با خود می گفت
که این چی بازیست
باخود می گفت می گفت
ای غافل چی سخن گوی حالی
آن وقت خود نشناختی این نی یا آن نی
وقتش که بود نکردی کاری
اکنون که نیست فرصتی آن کاری
خدایا حیف که گذشت جوانی
ای پیر برخیز
راه گیرتا رسی به آن دریار خود
وقتی که قدر جوانی بدانی
افسوس دیگر کاری کرده نمی توانی
پات به پیری رسیده است
وقت جوانی گذشته است
کارت به کجا رسیده
تابه کی این جا نشستی
برخیز اکنون فکر کن به حالا خویش
اکنون که رفت آن جوانی
دیگر برنمیگردد آن جوانی
دیگر بوی جوانی نمی آید
پس این ناله وفغان تا به کی
آرزو"رحمانی "