عشق بی ثمر

Posted on at


 


خش خش درختان وزش باد رفته بود آب هوای ګرم وصدای تلاوت قرآن وصدای اذان کوچه هارا فراگرفته بود، ماه مبارک رمضان بود درست درشب قدرپسری زیبا وساده بنام فهیم که متعلم بود روزی ازروزها بادوستان خود فریح رفته بودتمام دوستا دور هم جمع بودند؛اما یکی ازدوستاش جامانده بودوقتی فهیم میخواست به رفیقش ذنگ بزندویکی ازشماره ها جابجاشدواتفاقا رخ شدبه یک دختر زیبا که باشنیدن صدایش به انسان روحیه می بخشید


.


فهیم گفت: سلام چطورهستی؟


آن دختر بالبخندی مهربانی جواب داد تشکر!


شما؟


فهیم گفت: ببخشید با کامران کار داشتم دختر جواب داد معذرت اشتباه گرفتی


وقتی فهیم گوشی را قطع کرد باشنیدن صدای زیبا ودلنشین به وی احساس عجیبی رخ داد ازآن روز به بعد فهیم کلا تغیرکرده بود.همش به دنبال عشق گمشده خود بود؛ که کاش میشد دوباره صدای زیبا ودلنشین اورا بشنود اما بهانه نداشت چه قسمی میخواهد صدای اورا بشنود .


فهیم با فکر کردن زیاد هرروز افسرده تر شده میرفت که باکدام جرات دوباره به او ذنگ بزند .بلاخره تمام نیروی خود توکل بخدا کرد وذنگ زد فقط دنبال بهانه بود که همراه آن صدای زیبا حرف بزند به بهانه معذرت خواستن فهیم گفت:


سلام صحت تان چیطور هست؟ خوب هستی؟


تشکر خوبم شما چیطور؟


فهیم ازینکه آن دختر زیبا حال وی را پرسید ازخوشحالی مانده بود چی بگوید باورش نمیشد که او گپ میزند . گفت تشکر زنده باشی خوب هستم بسیار زیاد شرمنده اوروز میخواستم به دوستم ذنگ بزنم اشتباهی به شما رخ شد....


دختر جواب داد عیبی نداردگاه اشتباه میشود


اینجابود که برای فهیم احساسی عجیبی بخشید وبا لکنت زبان ازاو خواهش کرد که میتوانم باشما گپ بزنم ؟


فهیم این حرف را گفت وگوشی را قطع کرد .


اما آن دختر فقط سکوت اختیارکرده بود .


بلاخره بعد ازچند روز فهیم به آن دختر پیام داد سلام!


دختر جواب داد علیک . حالتان چیطور هست ؟


تشکر خوب هستم شما چیطورید؟


بعد ازاحوال پرسی کتاه فهیم باترس ولرز گفت میتوانم نام تان را بپرسم ؟ بله چراکه نه آتی هستم وا چه اسم قشنگی تشکر! وشما؟ فهیم هستم اسم شما هم بد نیست


آن روز برای فهیم بهترین روز بود او انقدر خوشحال بود مثل اینکه زندگی اش را پیدا کرده وباصدای بلند جیغ میزد ای خدا ای خداااااااا توبسیار مهربانی     هزار بار شکرت



 


به مرور زمان رابطه آنها بسیار خوب شد دوستی این دومعشوق تاحال غیر مستقیم بود هنوز همدیگر خود را ندیده بودند تا اینکه فهیم دل به دریا زدو گفت :


میخواهم ببینمت وهمچنان آتی هم انتظار چنین حرفی را میکشید وباتبسم پزیرفت ؛ اما بسیار ترسیده بود که چی قسم با او روبرو بشود تا اینکه حکایت به یکی ازدوستاش تعریف کرد که نام وی مریم بود .


مریم که این راشنید باتبسم به خواهش به آتی لبیک گفت وتصمیم گرفت که فهیم را ببیند


!


درست روز چهارشنبه قبل ازظهر به یکی ازتفریح گاه ها قرار گذاشتن ساعت 8 آتی با مریم حرکت کرد، ولی فهیم ساعت 8 آنجا حاضربود جایکه قرار گذاشتن کمی دور بود مریم وآتی تقریبا یک ساعت بعد رسید اما اینها جلو نرفتند کنار درختی ایستاده بود که ناگهان پسر لاغر وساده پوشی که لباس افغانی سیاه برتن داشت ازموتر سایکیل پیاده شد وبه طرف این دوتا آمد آتی بسیار دست وپاچه شده بود وباورش نمیشد که همراه یک بچه روبرو بشود


.


وقتی فهیم بطرف این دوتا رسید فهیم چشمش به چشم های نازنین مریم خورد.


سلام جانم چیطوری خوبی ؟


مریم تشکر خوبم


بعد فهیم روبه آتی کرد وبه همی قسم سلام علیکی کرد اما دیده اول فهیم به مریم بود مریم زیرلب باخودش میگفت به نظر اشتباه گرفته فکر میکند مه آتی هستم


وآتی ساکت وایستاده بود وبه حرفهای زیبای فهیم ومریم گوش میکرد اما سکوت اختیار کرده بود مریم که دختری هوشیار بود به بهانه گوشی باپدرش خوده مشغول کرد


 


 


.


سلام پدرجان خوبی؟ تشکر مه خوب هستم نی پدرجان مه نرگس نیستم مه مریم هستم مریم با این حرف میخواست ثابت کند که ای مریم هست و او دیگری آتی اما فهیم اصلا حواسش نبود وبه زیبای مریم بی اختیار مانده بود . فهیم تمام دنیای خودرا به چشم های مریم میدید وبه او دوخته بود . بعد ازاندکی حرف باهم خداحافظی کردند وهرکی براه خویش رفت وازهمان روز فهیم به یاد مریم بود ومریم هم بادیدن فهیم دل خود را به اوبسته بود اما نمیخواست دل آتی را بشکند ولی آتی که دختر زرنگ وهوشیار بود ازچشمای مریم همه چیز رو فهمید چون مریم باهمان یک لحظه تمام احساسات وعواطف خود را ازچشم های ناز وخمار فهیم جاری کرد.


ادامه دارد


نویسنده :نازنین جان



About the author

160