لب

Posted on at



آن شوخ جفاکار که لب چون شکرستش


آن دلبر عیار که رخ چون قمرستش


گرسوی من غم زده آید عجبی نیست


شاهان همه جا سوی غریبان گذرستش


بر کبک دلم چنگل شهباز شد از رشک


آن دست رسائی که اندر کمرستش


هرچند که دلدار و وفادار توان گفت



پیدست که دل بسته زلف دگرستش


بسیار بود همدم و دلدار عزیزش


اما بوفاداری من کی دگرستش


زانروز که دیده است رخت غنچه به گلشن


از رشک لب لعل تو خون در جگرستش


این آتش جانسوز که در سینه مخلی است


عمری است که در سنگ نهان چون شررستش



TAGS:


About the author

160