شایقه وکمال خیّر

Posted on at


شایقه وکمال زن وشوهرغریبی بودند.شایقه پنبه می ریسیدوآنهارابه نخ تبدیل میکرد


 


کمال نخها رابه بازارمی بردومی فروخت.ازپول نخهای فروخته شده مقداری خوراکی وپنبه می خریدوبه خانه می آورد.شایقه پنبه هارامی ریسیدوکمال به فروش می برد.یک روزکه کمال نخهارافروخته ومقداری پول دردستش بودمسکینی نزدیکش آمدوطلب کمک نمود.کمال که شخص خیّرومهربانی بودپولش رابه اوداد ودست خالی به خانه برگشت.شایقه پرسیدکه چراپنبه وچیزی برای خوردن نیاورده است.کمال هم جریان رابرایش تعریف کرد.شایقه گفت: چیزی درخانه برای خوردن نداریم،حتی وسیله ای برای فروش هم نیست تامی فروختی وباپولش خوراکی تهیه میکردی


کمال چشمش به کوزه شکسته ای که درکنج اتاق بودافتاد


 


به شایقه گفت:این کوزه رابرای فروش می برم،شایدکسی بخرد.وقتی به بازاررفت کسی کوزه شکسته اش رانمی خرید.ماهی فروشی بودکه تمام ماهیهایش رافروخته بودوفقط یک ماهی که بوی گندمیدادوتقریباًفاسدشده بودبرایش مانده بود.ماهی فروش به کمال گفت:کوزه ات رامن میخرم ودرعوض پول این ماهی رابه تومی دهم


 


کمال هم قبول کردوماهی رابه خانه برد.اوبه شایقه گفت: این ماهی راپاک کن وبعدآنرابریان کن تابخوریم شایقه شکم ماهی راپاره کردتاآنراپاکش کندکه ناگهان چشمش به یک دانه مرواریددرشت وزیباافتادکه درون شکم ماهی بودکمال راصداکردومرواریدرابه اونشان داد.هردوبسیارخوش شدند.کمال مرواریدرابرداشت وبه نزدزرگر رفت.مرواریدرابه اونشان داد


 


زرگربه کمال گفت:مرواریدگران قیمتی است.این راازکجاآورده ای؟ کمال آنچه راکه براوگذشته بودبرایش تعریف کرد.زرگربه قیمت زیادی مرواریدراازکمال خرید.کمال هم باخوشی فراوان راهی خانه شد.درراه غذاومقداری وسایل خانه هم خرید.نزدیک خانه اش بودکه مسکینی به نزدش آمدودرخواست کمک کرد.کمال مهربان ودلسوزپول،مقداری ازطعام ونصف وسایلی که خریده بودرابه مسکین داد


 


مسکین تبسمی کردوگفت:من چیزی نمی خواهم.مراپروردگارفرستاده است تاتوراامتحان کند. تومردخیّری هستی وخداونداین ثروت رابه تووهمسرمهربانت بخشیده است.خوشی کمال دوچندشدوبه خانه اش رفت.این زن وشوهرخیّرومهربان تاآخرعمرباآرامی ودرنازونعمت فراوان زنده گی کردند 



About the author

nooriya

نوريه عرفانيان استاد درليسه عالي نسوان تجربوي

Subscribe 0
160