ادامه خود کشی با مرگ موش

Posted on at


بعد ازرفتن آن مرد دخترک که اسمش فرشته بودنزد پدرش رفت وبرایش جریان را گفت .


کم کم شب رسید وفرشته در فکرغرق بود که آن مرد برای چی می خواهد به خانه شان بیاید؟ساعت 7شب بود که آن مرد دروازه را زد وباافرادش آمدداخل خانه،بعد ازخوردن لیوان چایی سرحرف راباز کردوازفرشته خواستگاری کرد،پدرفرشته با بسیارتعجب پرسید برای کی؟آن مردگفت برای خودم. پدرفرشته گفت سن شما از دخترم بزرگتر است،دخترم 17سال سن داردومن نمی خواهم اورابه شوهربدهم.آن مردگفت من به این حرف ها نمی فهمم یا خودت بارضائیت دخترت رابه من می دهی یا امشب خودم دخترت را میبرم.پدرفرشته هم ازسرناچاری گفت درست است.مرد گفت شب دیگرمی آیم وبادخترت نکاح می کنم وروزبعدعروسی می کنیم.پدرفرشته هم که نمی دانست دانست چی بگوید ساکت ماند.فرشته بسیارغمگین بود وآن روز را ندانست که چگونه گذشت شب شدوامام مسجد با آن مرد رسیدن وبافرشته نکاه کردوفردا هم عروسی آنها شد


.


بعدازعروسی مرد به دخترک گفت لباس هایت راجمع آوری کرده وآماده شود که خانه اش برود.فرشته لوازم خودرا برداشت وباگریه با پدروبرادرش خداحافظی کرد وراهی شد،فرشته درباره آنمرد که دیگر شوهرش شده بود چیزی نمیدانست وحتا خانه اش را هم نمیدانست کجاست .


بعدازساعت ها به خانه مرد رسید،وقتی داخل خانه شد دید آن مرد دختران وپسرانی هم سن وسال خودفرشته داردوهم چنان دوتا خانم نیز داردواوخانم سومش بود.


بعدازیک هفته آن مردبرای کاری به شهر دیگری رفت وفرشته تنها ماند.همسران آن مرد اورا تحقیر میکردندوکارهای آنها باعث زیاد شدن غم واندوه فرشته می شود.


فرشته نمی دانست چی کارکند،او روزانه باخانم های آن مرد دست وپنجه نرم میکردوشب با پسرانش.پسر بزرگش از دیگران خشم گین تربوداوحتا فرشته را لت وکوب میکرد.هفته ها گذشت وشوهرفرشته نیامدواوکم کم صبرش تمام می شد تا اینکه او قصد خودکشی کردوبه فکرآن شدکه چه قسمی خودرااز دست آنها نجات دهد.فرشته رفت به انباری ودر آن جا پاکت هایی دید که مرگ موش بود وبا خوردن چند تاازآنهابه زنگی اش خاتمه بخشید وخودراازتمام بدبختی هانجات داد


.....................


پایان


 


 



About the author

MarjanOsmany

Marjan Osmany was born in Herat, Afghanistan. she is studying in 12th class. Interested to internet and education.

Subscribe 0
160