جنگ وناامنی در افغانستان

Posted on at


 


افغانستان کشوری بزرگ ومتمدن در طی سال ها جنگ به یک ویرانه تبدیل شد. مردم زیادی در این جنگها جان خود را از دست دادند و باعث تمام این مشکلات وجنگها تنها یک نفر یا یک گروه نیست،بلکه درپشت این پرده دست خائنین زیادی وجود دارد که طالبان وپاکستان چهرهای آشکاروشناخته شده ی آنهاست.افغانستان همانند دیگر کشورها یک کشور است،همانند آنها جمعیت دارد،انسانهای مظلوم زیادی در آن زنده گی می کنند و نیاز به امنیت دارند،مردم افغانستان نیز همانند دیگرکشور ها خواهان پیشرفت وامنیت اند،پس چراخواست این مردم همانند آن مردم پذیرفته نمی شود؟مگر مردم ما چیز غیر محال از دنیا میخواهند؟


 



درگذشته هایی نه چندان دوردراین کشوردردها، ناامنی ها، ترس ووحشت همه جا خانه کرده بودند، آرامش وامنیتی وجود نداشت،صداها همه خفه شده بودند،تنها صدایی که در کوچه پس کوچه ها شنیده می شد صدای مهیب انفجار بمب،خمپاره وتفنگ بود. هوا به شدت سرد شده بود،سرمای استخوان سوزطاقت هر جنبنده ای رادرهم می شکسته،صدای باد وحشی و زوزه ی گرگان چنان وحشت آور به گوش می رسید که انسان جرعت خود را برای حرکت از دست می داد. صدای غژغژ در وپنجره ها سکوت خانه های سردویخ زده را بر هم میزد.هنوزصدای تیر می آمد،سکوت شب شکسته وهیچ کس در خواب نبود؛ساعت ازنیمه شب گذشته وچشم ها همه هراسان وبی خوابند،هرشب وهرروز به همین منوال می گذرد؛چیزی برای پوشیدن،خوردن و نوشیدن نیست وپولی برای خرید مواد اولیه وجود ندارد. در خانه ی رستم چند کودک خورد سن و یک مادر زنده گی می کردند.رستم نبود ،او از طرف دولت پرچم بود و شبها به خانه نمی آمد.درکوچه صدای قدم های چند مرد بیگانه دلهره آفرین ترین صدارا ایجاد می کرد،صدای هیچ خنده ای نمی آمد،تنها کودک شیر خوارخانه بی ملاحظه و بی طاقت گریه می کردو جیغ می کشید او پدر خود را می خواست،مادر قادر به ساکت کردن کودک خود نبود،کودک بی وقفه وبه شدت گریه می کرد،مثل اینکه چیزی را احساس کرده باشد.خواب به چشمان هیچ کس شیرین نمی آمد . بچه ها گرسنه بودند وازمادرخود غذا طلب می کردند.


 


 



 


درخانه چیزی برای خوردن وجود نداشت حتی تکه ای نان .نور بسیار ضعیفی خانه را روشن ساخته بود،مادر ساکت وبی اختیار اشک می ریخت .شب به سختی و ظلمت سپری شد.صبح در خانه به صدا در آمد و خبررسید که رستم شهید شده است .مادر بی اختیار وسست شد،دست و پاهایش به لرزه افتاد وبه زمین نشست. او متوجه شد که ادامه ی زنده گی برایش ناممکن شده است. اطفالش به اطرافش جمع شدند،مادر چیزی به آنها نگفت ،چادر خود را پوشیدوبه دنبال غذابرای اطفالش بیرون رفت.


 



شب شده بود،اطفال هنوزمنتظر مادر خود بودند اما سراغی از مادر آنها نبود.طفل شیر خوار درآغوش خواهرشش ساله ی خود گریه می کرد ، نیمه شب شده بود و هنوز مادر به خانه نیامده بود.اطفال هر کدام در گوشه ای از خانه به خواب رفته بودند.هوا روشن شد،در خانه دوباره به صدا در آمد.دو مرد غریبه جسد زنی چادر پوش را به خانه انتقال دادند.زن برای پیداکردن غذا مجبور به رفتن در میدان شهر شده بود،او توسط گلوله ای که معلوم نبود از کجا آمده کشته شده بود.پسر ده ساله اش چادرش را بالا کشید،او مادرش بود.بلند فریاد کشید و گریست،مادر او مرده بود .مردان غریبه مادر اطفال را در وسط خانه به خاک سپردند .اطفال تا شب در گوشه ای از خانه گریستند . در نیمه شب خواهر شش ساله متوجه شد که برادر شیر خواره اش گریه نمی کند،درکنارش نشست و او را نوازش کرد،برادرش مانند تکه یخ سرد شده بود،طفل تکان نمی خورد.خواهر شش ساله نزدیک برادرش به خواب رفت. او دیگر نمی خواست صبح را ببیندوصبح هرگز نیامد....


 



 


 



About the author

160