در این زمانه, در این زمین و آسمان همه ی آدم ها راهی دارند برای پریدن به بلندی ها,برای یک صدا شدن,برای پر بخشیدن به کبوتر های بی آشیانه.
ببین چقدر این زمین و آسمان عاشق هستند,آسمان با گریه کردن زمین را شاداب میکند.درختان سبز و خرم هستی شان را نثار ما میکنند.این همه زیبایی های خدا دادی برای ماست...
باز هم امروز صدای انتحاری همه را زندانی ترس کرده!...
انگار کبوتر ها با لباس سرخ پوشیده شده اند.
دیگر نغمه ی پرنده گان به گوش نمیخورد جز سر و صدای آجیر!
آسمان دیگر آبی نیست!زمین دامن خونین به تن کرده است...
آه چه صحنه ی دل خراشی!!!!
چشمم به کفش هایی خورد که هنوز رنگش خود نمایی میکرد.
خنده های کودکی که کفش نو میخرید و پدرش می پوشاند را,حالا در سکوتی مطلق پنهان شده است!
حرف های زیادی برای گفتن در آن لحظه به دستان سیاهی سپرده شدن.
صدای ناله های ظلم همه ی سکوت را در هم شکست.
اشک ها,انگار توان بیرون آمدن را نداشتن.
ندای رویا در صفحه های زنده گانی شنیده میشد که میگفت:من داکتر خواهم شد,اما حالا دیگر در چنگال های مرگ قرار دارد و لباس سفید داکتری همچون آرمان شکسته و نیمه تمام باقی ماند.
و او را کفن سفید در آغوش گرفته...
مهتاب محمدی
برای خواندن مقاله های قبلی من میتوانید پیوند زیر را دنبال نماید: