لیلی (قسمت اول

Posted on at


وقتی به گذشته اش فکرمیکردخاطرات شیرین وپرازنشاطش رابه یادمی آورد؛ازصبح تاشام تفریح وساعت تیری های کودکانه به دورازفکرکردن به آینده


 


به یادمی آوردروزی را که تازه هشت ساله شده بود، برادرش کبیرباخوشی زیادبه خانه آمدوباصدای بلند میگفت: به طب کامیاب شدم.اعضای خانواده همگی می خندیدندوازپیروزی کبیربه خودافتخارمیکردند


ازهمان دوران کودکی آرزویش این بودکه وقتی بزرگ شود معلم خواهد شد


 


همچنان که کبیروبقیه خوشی میکردندپدرش که غرورونشاط درچشمانش برق می زددستش رابالای سرش گذاشت وبه همه گفت: چندسال بعدنازدانه خانه ی مان هم همین خبرخوش رابرایمان خواهد آورد.بالحن کودکانه اش پرسید: یعنی چی پدر؟ گفت: یعنی اینکه توهم بایدبه همین رشته عالی کامیاب شوی،می خواهم به همه ثابت کنم که فرزندان من بهترین هستند.خیلی عاجزانه گفت: ولی من می خواهم معلم شوم.پدرخنده دردناکی کردوگفت:توهنوزخیلی خوردی واین چیزهارانمی فهمی؛باشدتابزرگ شوی


دریادگیری دروس مکتب استعدادوتوانایی زیادی داشت.دوران ابتدایی ومتوسطه رابامؤفقیت سپری کرد. واردصنف دهم شده بود.دخترنوجوانی که هنوزدرآرزوی معلم شدن بود. معلمین تمام مضامین درنصیحتهای شان ازآنهامی خواستندتاجدی تردرس بخوانند وهدفشان رابرای آینده تعیین کنند


دوسال گذشت.صنف دوازدهم برایش سرنوشت سازتربود.روزبه روزبه کانکورنزدیکترمی شد.پدرش به هرجاکه می نشست صحبتش دراین بودکه لیلی هم مثل اولادهای دیگرم یابه طب یابه انجینیری کامیاب خواهدشد.بارهاازآرزوهایش به مادرش گفته بود.او میدانست که دخترش چقدربه وظیفه معلمی علاقمنداست اماازترس شوهرش صدایش بلندنمی شد


شبی تصمیم گرفت به پدرش ازتصمیم نهاییش درانتخاب رشته تحصیلی خودبگویم.باترس به اتاقش رفت، اومصروف کارهای بازارش بود.سرش رابلندکردوگفت: چیزی میخواهی دخترم؟ گفت: کمی حرف بزنیم؟ گفت: البته،بگومیشنوم. ليلي گفت: می خواهم ازتصمیمم درانتخاب رشته تحصیلی خودبرایتان بگویم.گفت: یعنی چی؟ توکه لایق واول نمره ای،طب هم ازآنِ تو و امثال توست،همین رامیخواهی بگویی؟


 


جواب داد: پدربه طب هیچ علاقه ای ندارم،دوست دارم معلم شوم


هنوزکلمهٔ ( شَوّم )دردهانش بودکه سروصدایش بلندشد.چه هاکه نمی گفت،رشته معلمی را شاگردان ضعیف انتخاب میکنند،معلمی وظیفه پایینی است،طب نام وآوازه دارد،و.... دیگرصدایش رانمی شنید فقط گرمی اشکهایی که برروی گونه هایش می غلطتیدرا احساس میکرد



آن شب تابه نزدیکیهای صبح خواب به چشمانش نبود.گاهی خودراازاین پهلوبه آن پهلومیکردوگاهی کنار کلکین می رفت ومهتاب رانگاه میکرد



About the author

nooriya

نوريه عرفانيان استاد درليسه عالي نسوان تجربوي

Subscribe 0
160