تجزیه شدن صنف ها

Posted on at


زمستان باتمام سردی اش وبازحمتمش رفت وبهار سبز خوش نما آمد بهاری که هر صبح اش وهرنسیم صبح گاهیش انسان را وادار می کرد که به نظاره برخیزد وقدرت های الله تعالی را مورد تحسین قرار بدهد !


فرزانه با بسیار شوق وهیجان تمام شب را سپری کرد تا فردا صبع شود وبه مکتب رفته وسال جدید تعلیمی خود را شروع کند او تا صبع رویا ها وخوابهای زیادی دیده که به مکتب رفته با دوستان خود یکجا شده وسال جدید را شروع کرده تا بلاخره صبع شد وساعت به صدا آمد وقتی چشمانش را باز کرد دید آفتاب درخشان از پشت کوه طلوع کرده وتمام دنیا را با نورش روشن کرده وبر خواست دست روی خودراشست وصبحانه خورده بعد یونیفورم مخصوص مکتب خود را پوشیده واز مادرش خدا حافظی کرد وبه طرف مکتب روان شد در حالیکه به طرف مکتب روان بود بسیار خوشحال بود که با دوستان قدیمی خودش وبا همصنفی هایش یکجا شده وسال جدیدش را شروع می کند اما خبر از آنکه چه اتفاقی افتاده است !


وقتی داخل مکتب شد دید تمام صنفی هایش به جلو اداره مکتب جمع اند وگریه می کنند وسرمعلم هم هر کدام شان را به یک صنف روان می کند فرزانه بسیار وار خطا شده وپیش رفت با بسیار اضطراب پرسان کرد چه شده ؟


فرشته پیش آمده وگفت صنف ما تجزیه شده پرسان کرد چرا؟


چون تعداد ما کم بوده اداره تصمیم گرفته که مارا تجزیه کند وقتی فرزانه این خبر را شنید اشک ها در چشمانش حلقه زد فکر کرد دنیا رو سرش خراب شده در حالیکه اشک از چشمانش جاری می شد می گفت آخه چرا ما چرا ما باید از هم جدا بشویم بسیار دشوار بود این لحظه را تحمل کردن اما برای بعضی ها فرقی نمی کرد وقبول کرده بودن که ازهم جدا شوند اما در دل فرزانه غمی بسیار عظیم جوانه زده بود وریشه دوانده بود وهمش با خودش کلنجار می رفت می گفت من نمی توانم از دوستانم جدا بشوم .واقعا بسیار سخت است کهانسان با دوستان خود که چندین سال باآنها انس گرفته مثل اعضای یک فامیل شده بودند جدا شود من که بجای او می بودم این غم بزرگ را تحمل نمی کردم خوب ساعت گذشت وقتی فرزانه چهار طرف ود را دید دید تمام دوستانش را به دیگر صنف ها بردند سر معلم نزدیک آمد گفت بس فرزانه گریه نکن دستش را گرفت واورا به صنف بردنشاند وقتی فرزانه داخل صنف شد تمام دختر ها با سر وصدای زیاد می گفتند که ما شاگرد ها زیادیم دیگر شاگرد نیاورید از آنجایی که فرزانه دختر لایق واول نمره صنفش بود همه شاگرد ها را به هراس انداخته بود وهمه شان با رفتار بد را از همان روز اول شروع کرده بودند او رفت به چوکی آخر نشست چشمانش سرخ شده بود وبا روحیه ضعیف نشست از خودش می پرسید که آیا صنف ما دوباره تشکیل نمی شود دوباره با دوستانش یکجا نمی شود که دفعتا بر زمین افتاد همه شاگردان بدورش جمع شده بودند وقتی اورا به شفا خانه رساندن مرده بود مدیرمکتب با آشفته گی حالش را از داکتر جویا شد داکتر گفت متاسفانه به اثر بیماری قلبی که قبلا داشته وزیاد فشار آمده سرش وفات کرد ..


بلی این بود داستان دختری که به نظر شاید خیلی بی اهمیت بیاد اما.......................................



About the author

fardina1ahmadyar

فردینا احمدی یار هستم صنف دوازدهم مکتب لیسه محجوبه هروی با شنده ولایت هرات متولد سال 1375هستم

Subscribe 0
160