تنهایی (2)

Posted on at


ادامه تنهایی:


این داستان واقعیت دارد..


در زندگی گاهی اوقات کنجکاوی پی افکارم را میگیرد ومرا وادار میکند که از چشمها و نگاه ها انسانهایکه سالهاست شادی حقیقی و تبسم را در خود کشتند و عبور کردن از دنیایشان برای هیچ کس جذابیت ندارد زیرکانه گذری داشته باشم و تجارب تلخ وعظیم زندگی را از نزدیک مشاهده کنم. مثلا من در عمق عالم انسان یکه در روزهای شاد زندگی خود همسفر وهمرازی را به دل میپرورانید و با همه وجود به او تکیه نموده بود و او را بزرگترین سپهر زندگی اش می پنداشت.



در اوایل زندگیشان ناگهان تند باد حادثه غم انگیزی میوزد وبا هزاران پریشانی تکیه گاه این زندگی بیرحمانه (جام شهادت) رامینوشد  که هیچ قدرت دنیای در مقابلش ایستاده گی کرده نمیتواند وبا از دست دادن این بزرگ مرد، این خانم همسرش و همۀ شور و نشاط خویش را به باد میدهد و وجودش در دنیایش پریشان وسردرگم میگردد بزرگترین درد، بزرگترین سختی، نا اعلاجترین انگیزه و تکرار نشدنی ترین احساس دل تنگی برایش پدیدارمیگردد و درآن وقت هیچ نوای، هیچ صدای، هیچ دوست و آشنایی، هیچ دلی، هیچ گریه ای، هیچ دلتنگی و هیچ آه هیچ فداکاری و از خود گذری و هیچ احساسی او را دوباره برگردانده نمیتواند و از کوله بار غم و سنگینی درد را کاسته نمیتواند او برای ابد تا ابد او را تنها رها نمود خانه مملو از عشقش که ازدیوارهایش صدای شادی و خنده میریخت را به ویرانگی تنهایی و سکوت و بیکسی و فقرسپرد و رفت.



صرف همه خاطرات شیرین به عنوان زیباترین وشیرینترین رویا فقط در دل وچشمانش جای داد. این زن تنها در همه زندگی اش یک آرزو دارد و میگویید: "که یکبار دیگه همسرم را ببینم یکبار دیکه نامم را از زبانش بشنوم و یکبار دیگه چشمانش را بوسه بزنم، دستانش را لمس کنم و احساس زیبایش را دوباره حسش کنم.


ادامه دارد...


 


 



About the author

160