افق خونین2

Posted on at


قسمت دوم


آری،شب بود،شاید برای آنانیکه مشغول رویاهای دل انگیز خود بودند شبی آرام و خواسته شده به شمار میرفت اما برای آنانیکه میخواستند با استفاده از تاریکی شب مردم بیگناهی را به خاک و خون بکشانند و یا آنانیکه دل به مرگ بسته و منتظر دشمن بودند شب وحشتناک و هیجان آور محسوب میشد


.   


هیچکس نمیدانست که لحظه بعد چه خواهد شد زیرا غالبآ نتیجه معکوس نیز میتوانست حاصل شود.     


وزش سرد باد خزان آهسته آهسته سردتر میشد و هنگامیکه از میان تنگنای دره میگشت مانند گرگ تیر خورده ای ناله میکرد و سکوت شب را خواه نا خواه درهم میشکست.    


در همین هنگام ناله سواری بلند شد و غزها که هیچ فکر نمیکردند دشمن از چند قدمی آنها را تیر اندازی نموده با خشونت یورش بردند. ده نشینان که اکثر شان جز پاسداران بودند دقیقانه هدف میگرفتند و با هر تیری سواری در هم میغلتید غزها که نمیتوانستند موقعیت دشمن را تشخیص بدهند بیهوده بسوی مشعلهایی که برای فریب آنها افروخته شده بود تاختند.     


پاسداران خوب دلیرانه جنگیدند تا بالاخره تیراندازی تمام شد و دست ها به شمشیر رفت، جوانان و پیرمردان پاسدار وحشت مرگ رااز یاد بردند، عاقبت پیرمرد بزرگ آنان توانست با استفاده از روشنی مشعلها امیر غزها را بشناسد شتابزده خودش را به او رسانید امیر غز که هیچ فکر نمیکرد مورد حمله پیرمردی قرار بگیرد ناگهان حس کرد که کمندی در وی افتاد و به تعقیبش او را به سختی به زمین افگند، خواست حرفی بزند اما پیرمرد خنجرش را روی سینه او قرار داد و گفت: خاموش! تو اسیر من هستی، هیچکار از دست تو ساخته نیست جز آنکه مرگ خود را به چشم سر تماشا کنی


!   


امیر که میدانست پیرمرد از خود گذشته براستی قصد دارد او را بکشد با التماس گفت: افراد من هرگز ترا زنده نخواهند گذاشت ولی من به تو اجازه میدهم تا هرچه آرزوی توست در برابر من از من بخواهی.   


پیرمرد که وقت را تنگ میدانست گفت:من از تو چیزی نمیخواهم اما اگر میخواهی زنده بمانی فورآ امر بده افرادت عقب نشینی کنند



و دیگر قصد تجاوز به فیروز کوه را نیز از دماغ خود دور گردانی.      


امیر که میخواست وقت را به نحوی سپری سازد گفت: تو به تنهایی میخواهی کاری را که محمود بزرگ آرزوی آنرابگور برد انجام دهی!    


پیرمرد بدون آنکه حرفی بزند خنجر را فشار داد و زره او را  شگافت امیر غز حس کرد که بدنش شکافته میشود حاضر شد آن فرمان را بدهد، فرمان صادر گردید و غزها با تعجب امر امیر را اطاعت کردند، وقتی فرمانروایان جمع شدند با کمال حیرت امیر را اسیر پیرمرد مبارز یافتند.    


  آرزوی پیرمرد عملی شد ولی امیر امر داد تا پیرمرد را همانجا بکشند و به او گفت: آنچه تو خواستی انجام دادم اما من ترا میکشم زیرا در مقابل جان تو هیچ تعهدی ندارم!    


و به این ترتیب پیرمرد فداکار که آخرین پاسداران بود جان شیرین خویش را فدای نجات کشور عزیز خود نمود.     


شامگاهان قشون مجهز شهنشاه غور به گذرگاه رسید اما اثری از اردوی غزها ندید و در عوض صدها نعش مرده پاسداران گذرگاه را یافتند. راز بازگشت غزها تا سالها پوشیده ماند اما عاقبت حقیقت واقعه از غزها به غوریها. شهنشاه غور رسیدهیچ کاری برای پیرمرد نمیتوانست انجام دهد جز آنکه بخاطر روح او و همکارانش دعا نماید.  


دهکده گذرگاه ویران شد،دیگر نه از عظمت ساهان غور اثر باقی ماند و نه از غزها جز داستان فداکاری صدها قهرمان گمنامیکه دلیرانه بخاطر حفظ خاک وطن خود جان دادند و با از دست دادن آن ملتی را از هجوم بیگانگان نجات بخشند، شاد باد ارواح پاک آنها و خوشنود باد روان پیرمرد قهرمان گمنام فیروزگوه


........           



About the author

160