طفل افغان

Posted on at


من یک طفل افغان هستم,که پدرم را در جنگ و مادرم را در اثر یک بیماری از دست دادم و به جز یک خانه ی ویرانه و خدای یکتای خود دیگر کسی را ندارم.من با آنکه یک پسر 10 ساله هستم باز هم از صبح تا شام بیرون از خانه مصروف کارهای شاقه هستم.وقتی که به خانه می آیم از مانده گی و زله گی دیگر دست و پایم قادر به انجام کاری نمیباشد,باز هم به امید یک فردای بهتر سرم را برروی پشتی میگذارم و وقتی به خواب میروم باز هم یک رویایی میبینم.رویایی که سرشار از عشق است رویایی که همیشه آرزو میکنم که به واقعیت مبدل گردد.



رویایی شیرین و دلنواز من در خواب خویش میبینم که هر روز صبح با آواز دلنواز مادرم از خواب بیدار میشوم و وقتی چشمان خود را باز میکنم ابتدا مادرم را میبینم که میگوید:صبح بخیر پسرم برخیز که صبح شده است و پدرم را میبینم که مرا در آغوش پرمهر و محبت خود گرفته و به میز صبحانه میبرد و برروی آن میز مادرم با دستان پرمهر خویش غذاهای رنگارنگ چیده است و بعد از اینکه صبحانه ام را تمام میکنم مادرم بایک دنیا عشق لباس های مکتبم را به من میپوشاند و بکس مکتب را به دستم میدهدو دست دیگرم را پدرم بادستان نرم و آرامش دهنده ی خویش میگیردو به سوی مکتب میبرد.دستانی که مرا آرام و قلبم را از هر گونه ترس و خوف ایمن میسازد.



بلی زنگ مکتب زده میشود و وقتی از مکتب بیرون میشوم میبینم که پدرم ساعت ها میشود که در آفتاب سوزان منتظر بیرون آمدن من است,همانا که مرا میبیند یک لبخند شیرینی به طرف ام میزند و مرا در آغوش خویش نوازش میدهد و میگوید:امروز مکتب به خوبی سپری شد؟و همانا که جواب بلی مرا میشنود با سرعت همراه من به طرف خانه حرکت میکند.و هنگامی که در خانه میرسم مادرم برایم غذاهای مورد علاقه ام را پخته است و شب همگی در کنار بسیار خوشحال هستیمو شب هنگامی که مرا در بستر نرم و آرام خواب میبرند و پدرم پهلوی بسترم مینشیند و برایم داستان های شیرین تعریف میکند برایم میگوید بخواب عزیزم تا خواب های خوب و قشنگ ببینی ومن را به خواب میبرد.و وقتی که چشمانم را باز میکنم میبینم که در اطرافم به جز سیاهی شب چیز دیگری وجود ندارد و از آغوش گرم مادرم خبری نیست و نه از دستان ارام کننده ی پدرم.



در گوشه ای از خانه ی ویرانه مینشینم و گریه کنان زیر لب میگویم:مادر سردم است پس لطفا دستانم را در دستانت بگیر,پدر میترسم و ترس تمام وجودم را احاطه کرده است,اما میبینم که هیچ فایده ای ندارد.


طفل بیچاره در تنهایی شب به اندازه ای گریه میکند که تمام وجودش سرشار از اشک میشود و گریه کنان دوباره به خواب فرو میرود و دوباره در خواب پدر و مادرش را میبیند که در خواب برایش میگویند:گریه نکن پسرم و همتت را ازدست نده اگر ما با تو نیستیم خدای یگانه با توستپس هرگز مایوس نشوو همیشه کوشش کن تا یک شخص موفق در کشور خویش شوی واجازه ندی باز به کدام جنگ دیگر طفل های این وطن یتیم شوند.


باز هم مثل همیشه نسیمی نرم,خود را بروی تمام دنیا می اندازد و پرنده ها بر روی شاخه های خانه اش نشسته و با صدای دلنوازشان آهنگ میخوانند.از جایش بر میخیزد و با تمام همت و توانایی اش به راه می افتد و به کارش ادامه میدهد و هرگز همتش را از دست نمیدهد تا اینکه روزی میرسد که برای کشورش یک شخص خوب,موفق,عادل و مهربان باشد و تمام اشخاص دنیا برایش افتخار کنند.



برای خواندن مطالب قبلی فلم انکس محجوبه هروی میتوانید پیوند زیر را دنبال نماید:


گروپ فردای بهتر


سرگروپ سمیه



About the author

MahjubaHerawiSchool

Mahjube Herawi School is located in the third district of Herat Province on Mokhaberat Street. It was named after a famous woman poet Mahjube Herawi (Mahjube Herawi’s real name was Bibi Safora and she was one of the famous Farsi pouter of Badqhis –Afghanistan. Mahjube has about 5,000 poems about…

Subscribe 0
160