زینب و یتیم خانه

Posted on at


زینب دختر زیبایی بود که سالها قبل پدر و مادر خودرا در یک زلزله که در شهرشان اتفاق افتاده بود از دست داد



در آن زمان زینب بسیار کوچک بود و نمیتوانست از خودش مراقبت کند ، او پدر و مادر خود را از دست داده بود ، کسی را نداشت که از او مراقبت نماید . بجز یک خاله ، چندی بعد از آن اتفاق زینب را به خاله اش سپردند و از او خواستند تا سرپرستی این دختر را قبول کند ، از قرار معلوم خاله اش با این موضوع موافقت نمود اما زینب در آنجا راحت نبود ، از یک سو آزار و اذیت هایی که از طرف پسران و دختران خاله اش میشد و از سوی دیگر بواسطه شوهر خاله خشن و بی رحمش با انجام کار در بیرون از خانه مجبور میشد



سپری نمودن اینگونه زندگی که حتی اجازه رفتن به مدرسه را هم در آن نداشت برای او بسیار دردناک بود . و بالاخره یک شب خواست که خود را از اینهمه مشکلات خلاص نموده و پا به یک دنیای جدیدی بگذارد . در حالیکه زینب چندان سنی هم نداشت ولی بازهم قدرت و توانایی انجام آن کار را در خود میدید و خواست که از خانه فرار نموده و به جایی بنام یتیم خانه که اسمش را از دوستان داخل کوچه و بازارش شنیده بود برود بقیه زندگی خودرا در آنجا سپری کند . بالاخره او این کار را انجام داد و از خانه خاله اش فرار کرد اما او از یتیم خانه فقط یک اسمی داشت ، نه کدام آدرسی ، نه کدام آشنایی ، تمام آن شب تا به صبح را در کوچه پس کوچه های آنجا قدم زد و هیچ اثری از یتیم خانه نبود


یک روز ، دو روز ، گردش او در خیابان ها به هیچ نتیجه نرسید . گرسنه و تشنه از اینطرف به آنطرف . از آنطرف به این طرف دنبال جایی بنام یتیم خانه میگشت


زینب نیاز به غذا داشت چون مدت زیادی بود که لب به غذا نزده بود . همانطور که سرگردان در خیابان ها قدم میزد یک کراچی سیبی را در جلوی خود دید و بخاطریکه خود را از این گرسنگی نجات بدهد دو عدد سیب را بدون اجازه از صاحب آنها برداشت و فرار کرد ، در همین حال پیر زنی در یک کنار خیابان مصروف گدایی از مردم بود و ناگهان توجه اش به یک دختری که دوسیب در دست داشت جلب شد . بله او همان زینب بود ، اورا نزد خود خواست ، زمانیکه زینب به نزد او رفت پیر زن از زینب خواست تا یکی از سیب هایش را به او بدهد ، زینب چون دختر دلسوز و مهربانی بود یکی از سیب هارا به پیرزن داد . در لابلای سخنان آنها پیز زن از زینب پرسیبد : تو در خیابان چرا قدم میزدی نکند خانه خود را گم کرده ای ؟؟؟


زینب جواب داد : نه ، و بعد تمام داستان را برای پیرزن تعریف کرد


آن پیر زن با شنیدن داستان زینب خواست به او کمک کند و یتیم خانه را به او نشان دهد بعد از اینکه او را به یتیم خانه برد با مسول یتیم خانه صحبت نمود و تمام داستان را برایش گفت مسول یتیم خانه با شنیدن گفته های آن پیر زن بسیار متاسر شده و پیشنهاد پیرزن را قبول نمود.


اکنون زینب یک دختر تحصیل کرده است و درقسمت تحصیلات خود بسیار موفق بوده واینها همه نتیجه تلاش و پشت کارش در زندگی میباشد. او ناامید نشده و در مقابل شرایط سخت زندگی اش ایستادگی نمود



چه خوب است اگر همه ما در زندگی خود  به مانند زینب یک الگو داشته باشیم و هیچگاه در زندگی ناامید نشده به آینده امید وار باشیم.



About the author

160