در یک روستای بسیار عقب افتاده یک جوان ببام سوراب در آنروستا زندگی مکردن او استعا داد عجیب داشت در یک روزها یک دخترک شهری بنام زیبا برای دیدن آن روستا
آمد تا که از باغ های آن روستا دیدن میکرد به آن جوان سر خورد ازآن پرسان کرد
نام توچیست آن جوان جواب داد نام من سوراب است نام تو چیت زیبا گفت نام من
زیبا
زیبا از آن جوان خواست تا اورابرای دیدن باغ ها او ار کمک کند سوراب قبول کرد
زیبا یک مدت سوراب دوست بود زیبا فهمید که سوراب جواناست که اسعادادعجیب
دارد آینده آن روش است از سوراب خواست تا با او ازدواج کند اما سوراب اما سوراببا او شرط گذشت که من از شهر خود بیرون نمیرم زیبا با این که دخترثروتمندبود
قبول کرد
خانوادهزیبا مخالف این کار زیبا بودن و زیبا را از ثروت محرم سا ختن زیبا هیشه
به این فکر بود که در کنار سوراب دنیا برایش مثل بهشت است سوراب یک مدت
درس خود تمام کرد به شهر رفت و امتحان داد و به اقتصادقبول شدو به شهر رفت
تا درس بخواند زیبا در روستا معلم شدزیبا شب روز کار میکرد
و سختی می کشیدتا سوراب خوب درس بخوند مدت گذشت زیبا و سوراب صاحب یک
اولاد شدن یک مدت گذشت فا صل ها بین سوراب و زیبا زیاد شدیک روز زیبابه
شهر رفت دید که سوراب که با یک دختر بنام روخسار ازدواج کردزیبا با دل پراز
درد با چشماهای پراشک رفت خانه پدر خود وقت آن جارفت پدررش فلج شده بود
مریض بود زیبا همرا اولاد خود همرا پدر و مادر زند گی مکرد
ا
ا
ا
ا