گلوی پر از بغض سمیه

Posted on at


 


آنروز صبح به مانند هر روز از خواب بیدار شدم و بعد از ادای نماز و صبحانه از خانه بیرون شدم تا در پارک کنار خانه مان کمی با خودم خلوت کنم .


در حال قدم زدن در پارک بودم که ناگهان دختری را دیدم که درحال گدایی کردن از مردم داخل پارک بود تا با آن اندک پول بتواند غذای شب خواهران و برادران خوردش را پیدا کند


و اما ...


در طرف دیگر پارک پسر پولداری را دیدم که با بسیار طمع و خود نمایی قدم میزد و به دختران داخل پارک متلک میگفت و آنهارا اذیت میکرد .



در این وقت آن دختر بیچاره که من نامش را میگذارم سمیه نزد آن پسر رفت و از او کمک خواست . پسر نه اینکه به او کمک نکرد بلکه اورا بسیار تحقیر و تمسخر هم کرد . آن پسر تا توانست سمیه را نزد هم نوعانش مسخره کرد ، بخاطر معیوبیتی که داشت ، بخاطر کاری که داشت انجام میداد و حتی بخاطر لباسهایی که سمیه بر تن داشت .


سخنان آن پسر بسیار بالای سمیه تاثیر کرده بود ، میخواستم بروم جلو و هرچه که میتوانستم آن پسر را دشنام دهم اما در این وقت بود که سمیه با بسیار نرمی جواب اورا داد و گفت :


بله! من مریضم و نمیتوانم راه بروم اما از هزاران آدمی های میتوانند راه بروند و خودشان را برای دیگران نشان بدهند بهترم ، زیاد بخودت مغرور نباش همان خدایی که بتو قدرت راه رفتن را داده ، همان خودا میتواند آنرا از تو بگیرد !!!


و دیگر اینکه سر و وضع ظاهری یک شخص نشان دهنده شخصیت و انسانیت او نیست بلکه شخصیت در وجود آدمها نهفته است و من در وجود تو حتی یک گرام شخصیت و انسانیت هم نمیبینم


تنها چیزی که من در تو میبینم غرور و بلند پروازیهای دو روزه ای این دنیاست که همه یک روزی نابود میشوند .


بله من گدایی میکنم ، شاید این کار زیاد خوب نباشد و باعث ایجاد ننگ در بعضی ها شود اما من ازین کارم هیج ننگی ندارم چون من به همین روز وروزگاری که خدا نصیبم نموده خوشحالم و هیچ حراسی از آن ندارم .



در حالیکه آن پسر سرش را پایین گرفته بود سمیه از کنارش رد شد و از آنجا رفت .


من از پاسخ هایی که سمیه به آن پسر داد بسیار خوشحال شدم و بخانه باز گشتم ...  ای کاش همه ما به مانند سمیه قوی باشیم و بر مشکلات زنده گی سرخم نکنیم و سربلند از تمام امتحانات الهی بیرون شویم 



About the author

160