دست های خالی

Posted on at


دستهایم خالیست... خالی تر از یک دل ... رها تر از باد... دست هایم را به دل باد زنجیر میکنم... و آنها را به او می سپارم... دست هایم را تا بی نهایت باز میکنم... نفس میکشم دست هایم وزیدن باد را همراهی میکند.... باد دستهایم را به این سو و آن سو میبرد...  این روزها دست هایم بی نهایت خالیست ...دیگر هوای قلم دست گرفتن را ندارم... حرف هایم روی کاغذها تکراری شده است... بس که از دلم نوشتم ... دست هایم کم آوردند... این روزها دست هایم از زیر کارهای خانه در میروند....



وارد اتاق میشوم.... پشت میز احساسم مینشینم... منتظر میمانم تا متنی به یادم بیاید... با فکرهایم تا ته وجودم میروم... حرف های تلخ یادم میاید... آروزهای دست نیافتنی... و آدمهایی که می کوشند تا تو را زشت جلوه دهند... گاهی دست های خالی ام را بالا میبرم و تسلیم میشوم



نمیتوانم به سوالات آدم ها جواب دهم... لب هایم را روی هم محکم فشار میدهم .. نمی گذارم دلم  جوابی بدهد که نتوانم آن را پس بگیرم... قلبم نسبت به آدم ها سخت میگیرد ... و نفرت تمام وجودم را فرا میگیرد... و دوباره عاشق خدا میشوم... دست هایم را باز میکنم و محکم خدا را بغل میکنم... پشت سر خدا پنهان میشوم... روی همه ی حرف ها را می پوشانم ... و خدا را حاضر میگیرم... دهانم را میبندم و جواب آدم ها را به دست های خدا میسپارم ... امروز وقتی از گریه تر شده بودم... دست های خدا را دیدم



تعجب کردم! دست های خدا هم مثل دست های من خالی بود... دست های خدا باز باز بود... تا بی نهایت ... دست های خدا را هیچ وقت مشت ندیدیم که به سمت من دراز شود و مشت خدا روی صورتم رها شود... برای ضربه زدن به من.... حتی آن زمان که گناه از قلبم فوران میکرد.... دست های خدا را هیچ وقت ندیدم به علامت توهین به سمت من دراز شود... هیچ گاه دست های خدا دلیل شکستن قلبم نشد.... دست هایش همیشه به سمت من باز بود... همیشه دست هایم را میگرفت و با خود به واقعیت وجودم میبرد...



مخاطب حرف های نشنیده ام همیشه خدا بوده... میشنوی؟ ... صدای قدم های خداست ... امروز برای ملاقات با یک بنده گناه کار خود (من) آمده است...  حرف هایم را راست و درست میکنم... در جیب هایم دنبال آرزوهای محالم میگردم... کاغذهای مچاله شده ام را از ته جیبم بیرون میکشم... اکنون خدا روبروی من درست مقابل چشمهای دلم نشسته است ... منتظر آرزوهایم هست خدا دست هایم را میگیرد ... دست هایم را باز میکنم... چشم هایم گرد شده بود.... دست هایم خالی بود.... از کاغذها خبری نبود... و دوباره اشکی از اعماق دلم بر روی دست هایم خالی ام ریخت... خدا دست هایم را آرام بست ... و در دست های خود پنهان کرد و آهسته در گوشم گفت:- دعایت مستجاب است...



اشک هایت را پاک کن... من اینجا هستم



About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160