آرزوی دخترک افغان

Posted on at


 


در یک روستای زیبا یک دختر ک زیبا بنام گل ناز در آن روستا زندیگی میکرد


آرزو داشت خوادندن را بییا موزددر آن روستایک که مکتب افتتاح شدناز


خوش حالی پیش پدر خود رفت و گفت پدر خان برای من اجاز می دیدم که


به مکتب برم پدر رش گفت نه تو حالا کلان شدی



 


گل نازبا نا امیدی طاق خود رفت و بسیار گریه کرد او شب ها تا صبح گریه


می کرد اشک میرخت بجز خدا کسی نبود کمکش کودن بعداز مدت مادر رش


از مسافرت آمد گل ناز فریاد زد و گفت مادر جان پدرم به من اجاز نمیده


که من به مکتب برم مادررش گفت دخترم خدا بزرگ است



بلاآره مادر گل ناز اجازی گل ناز را گرفت گل ناز ار به مکتب شامل کرد


یک مدت گل ناز در مکتب روستای خود درس خواند بعدازیک مدت گل ناز


همرای خانواده خود به شهر آمد و یک مدت در مکتب شهر درس خواند


گل ناز آرزوهای زیاد دشت یک روز گل از مکبت ته خانه می آمد


در را با یک جوان بنام سوراب با هم خوردن


 



گل ناز هر روز که از در دکان سوراب رد می شد سوراب از زیر چشم نگاه


می کرد اگر یک روز که گل ناز یک روز او نمی دید فکر می کرد چهزگم کرد


است آنها از طریق نگاه در چشماهای یک دگر باهم حرف میزدن بلاآخریک روز


سوراب سر راه گل ناز قرار گرفت از او خاست تا با او حرف بزند گل ناز قبول


کرد سوراب خاست تا با ازدواج کند و گل ناز قبول نکرد گفت می خواهم درس


بخوانم چون که آرزوها زیاد دارم ولی برادران گل ناز از این کار خبر شودن و گل ناز را مکتب بیرون کردن


گل ناز بسیار گریه و اتماس کرد اما فایده نداشت باری دیگر گل ناز نا امید شد


 



از آن روز به بعد گوناز خوشی های دنیا را فراموش کرد گل ناز مثل مرده


متهرک شد بود روزها برایش تاریک سوکت و تاریکی شب برایش آرامش


می داد گل ناز هر شب در بالای بام کنار گلها جای نماز سبز رنگ خود را


همور میکرد می گفت خدا یا کمکم کن که به آرزوهای خود رسم


a


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


ا



About the author

160