گمشده

Posted on at


این روزها آدم ها با من مهربانی میکنند... به من هدیه میدهند و مرا بخاطر کارهایی که کرده ام سپاس میگویند... من شعرهای کودکی را صرفا بخاطر دل و وجدانم برای آنها میخوانم ... و آنها معصومانه حرفهای مرا می پذیرند و با زبان کودکیشان آنها را تکرار کنان و پشت سر من میخوانند



این روزها وقتی به شاگردان کلاس درسم نگاه میکنم... کودکی از دست رفته ام را در آن جستجو میکنند... آه... آنها هنوز میتوانند کودکی کنند و آرزوهایی در حد خودشان داشته باشند... عمری بچگی کردم ولی هیچ گاه طعم شرینی که کودکی ام داشت جایی در بزرگی هایم نیافتم... گویا کودکی هدف دارد تلاش دارد ... چهره ام این روزها سخت درهم است



قلبم به اندازه همان دختر بچه ی کودکی گرفته است...کودکی که تنها آرزوی آن بغل کردن پدرش است... همان دختر بچه ی که سر پله ها درست روبروی در نشسته ... و منتظر است پدرش با دستهای پر از نان گرم به خانه بیاید دلم انتظار میخواهد... انتظار کسی که از پوست و گوشت و خون من است ... دلم هوای پدرم را کرده است... صدای پدر... و بغل کردن های پدر... بوسه های داغ پدر ... دلم دستی میخواهد... که با عشق دستم را در دستش فشار دهد



امروز روز خوبی بود... همه ی بچه های کلاس آماده برای یاد گرفتن مطالبی بودند که من با آرامی برای آنها تکرار میکردم همه دقیق مرا برانداز میکردند و حرکات مرا با چشم هایشان دنبال میکردند... همگی دست به سینه ... و تکیه داده به میزهای کوچک خود بودند... بعضی ها به آرامی زمزمه میکردند... بعضی ها هم گاهی با صدای بلند چیزی میگفتند...هر کدام ویژگی خاصی را دارند... ولی همه آنها بچه های خوبی هستند.



در حین درس مدیر مدرسه ی ما وارد کلاس درس شد... همه ی بچه ها به احترام از جا برخواستند و به طرف من و او نگاه کردند.... همه با یک صدا ورود مدیر مدرسه را به کلاس خوش آمد گفتند... در دست مدیر ما هدیه های فراوان و قشنگی بود... برای ارزیابی و سرک کشی به کلاس آمده بودند... بچه ها از خوشحالی یکدیگر را پس میزدنند .. و هر یک برای گرفتن هدیه تلاش میکردند... بچه ها بی نوبت و بدون اجازه ی من از میزهای خود بلند میشدند و به طرف تخته راه می افتادند



یکی شعر میخواند... یکی آیه میخواند و دیگری سوره میخواند... خانم مدیر از خنده ریسه میرفت... با لبخندی بچه ها را به میزهایشان راهنمایی میکرد... آنها را تشویق و به آنها هدیه میداد... بچه ها از فرط خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند... حالا آنها جایزه های کوچکی را در دست های خود داشتند و به یکدیگر نمایش میدادند... یکی به دیگری میگفت:- هدیه من قشنگ است و دیگری پشت چشم نازک میکرد که هدیه من از تو کلان تر است



خلاصه همه ی بچه ها جایزه گرفتند همه آنها مانند فرشته های آسمانی پاک و زلال هستند ... از کنارشان که میگذرم ... به طرف من خیره میشوند... و با لبخندی معصومانه مرا با نگاهشان بدرقه میکنند .. تمام بچه های کلاسم را دوست دارند .. هر کدام جای خاصی در قلب من دارند.. صدای همه آنها را میشناسم .. به آنها با نگاهی پر از عشق نگاه میکنم.. آنها واقعا موجودات زیبایی هستند



 انگار چیزی را لابلای این ها گم کردم... آری پاکی بچگی ام را گم کردم... دوربین را برمی دارم ... همین لحظه را ثبت میکنم ... و چشمانم را میبندم و برای یک لحظه آرام میگیرم و دوباره با صدای بچه ها همراه میشوم




About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160