سالهاست که کور شده ام

Posted on at


سالهاست که کور شده ام...و مرا به جرم ندیدن دست و پا چلفتی لقب دادند... و مرا در زندان تاریکی اسیر کردند... همه فکر میکنند من نمی بینم... ولی سالهای درازی است که او را با تمام روشنایی دلم نگاه میکنم... سالهاست که کودکی هایم را کنار سجاده ی دلتنگی هایم جا گذاشته ام... هربار که به دیدارخدا اینجا خودم را پیدا میکنم... دوباره در جلد کودکی هایم میروم.. . مصعومانه اشک میریزم



دوباره بهانه گریه هایم را شکستن دلم بدست آدم های بیرحم این روزگار که از آدمیت بوی نبرده اند میکنم... برایت درد و دل میکنم و تو را شریک دل کوچک ونازکم میکنم... هر طرف تاریکی است ...خاموشی وجدان در این حوالی بیداد میکند...در این کوچه ها روز و شب آدم هایی قدم میزنند که با گوش دادن به صدای پای کفش هایشان با تو حرف میزنند آن هایی که میگذرند لقب هایی گوناگونی را به خود اختصاص داده اند اما این القاب را کسانی به آن ها نسبت داده که هیچ وقت در اصل وجود آن نفر زندگی نکرده اند



مردم افرادی را که با چشم هایشان می بینند باور میکنند... اما درک کردن لازم است تا بفمیم... درد یک نفر که از پنجره اتوبوس غرق جایی شده که هیچ وقت در آنجا حضور نداشته چیست؟... درک لازم است تا بفهمیم یکمادر وقتی خیس اشک میشود و شب خود را با کلی قرص سر میکند دردش چیست؟... درک لازم است تا بفهمیم وقتی یک پدر از خستگی زیاد از سرکار برگشته چرا اینقدر افسرده و دلگیر یک گوشه با چایی تلخ درست غرق افکار پریشان است درک لازم است ...تا بفمیم درد مردم این حوالی چیست؟... عادت مردم این شهر همین است ... درست جایی را هدف میدهند...که دلایل خاصی از آن زندگی که عمری یک آدم تمام زندگیش را در آن سپری کرده ندارند



فقط درد مردمی که پشت سر آدم ها حرف میزنند... یک چیز است .. قحطی گناه شده است ... دنبال گناه گشتن آسان است ... درست در کلام ما جا دارد ... در پس افکار ما شهری وجود دارد که هر نبش آن اسم یک خیابان گناه است.... اسم خیابان های این افکار پریشان زیاد است داخل هر کوچه که قدم بزنی درب خانه ها را که بزنی ... درست روی سر در جای پلاک خانه اسم گناه روی سر در خانه ها حک شده است... خانه های بزرگ و کوچک درون این خانه ها... عملا به تو نشان میدهند که طریقه گناه کردن چگونه است !



اما درست در پس این افکار شهری وجود دارد که از جنس گل پاک ترهستند... که از هر طرف قدم بزنی در امنیت خدایی وجود دارد... که با اعتماد به او هیچ وقت نگرانی در تو ریشه پیدا نخواهد کرد سالهاست که کور حرف های خام این و آن شده ام... خودم را در پس این ندیدن ها پنهان کرده ام اگر آدم ها اینقدر از پشت پرده پلید به نظر میرسند... وقتی روی صفحه زندگی با آنها مقابل شوم چه خواهم کرد



شکر که خدا مرا اینقدر دوست دارد ... که وقتی عاشقانه به دینش با همین چشم های نداشته ام میروم... با لبخندی که از جنس سیاهیست مرا به شام درست مقابل صندلی که آن هم از جنس تاریکی است دعوت میکند... خدا مانند چشم هایم یک رنگ است... سیاه رنگ زیبایی است .. مادرم میگوید:- شب هم مانند چشم هایم سیاه سیاه است... چه وجه مشترکی بین چشم های من و آسمان شب وجود دارد



که من اینقدر بی تاب منتظر شب هستم سیاهی شب یعنی هیچکس بیدار نیست ... همه در یکرنگی وجود دارند ... سیاهی یعنی همه غرق خواب هستند .. مادرم میگوید:- خواب به گونه ای عبادت محسوب میشود... خواب هم سیاه است ... مدت هاست که خواب هایم را از بر کردم.. چون هر شب و روز که میگذرد... در خواب هایم فقط یک رنگ را لمس میکنم و تا ابد در کنار همین رنگ زندگی خواهم کرد... سیاهی




About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160