گوش دنیا کر میشود

Posted on at


این روزها بیشتر از گذشته ها به خودم بها میدهم... دلم را مد نظر میگیرم... دلم دیوانگی میخواهد... پرواز روی ابرهای آسمان... عقلم کار نمیکند... زندگی ام را به دست دیوانه دلم میسپارم... دوستانم را به شام دعوت میکنم... دور میز می نشینیم ... آنقدر بلند میخندیم که گوش دنیا کر شود... و دیگر در پی رنجاندن ما نشود... خاطرات مرده را تنفس مصنوعی میدهیم و دوباره آنها را از بر میکنیم و برای آن روزها غرق در خنده میشویم با همدیگر میخندیم ... و صدای همدیگر را حفظ میکنیم



دفتر خاطرات بسته میشود... من میمانم و درک اکنون... که تمام شده است... دوستانم مرا میبوسند و برای امروز از من تشکر میکنند من آنها را با نگاهی که نمیخواهد فراموش کند بدرقه میکنم... من میمانم و خنده هایی که فقط در دلم تکرار میکنم... خانه ما سال هاست که سکوت کرده... دل من مگر دل نیست دلم آغوش مادرم را میخواهد... مادرم دست های مرا رها کرده ...  رسم دنیا این است که روزی باید زمین را ترک کنی... مگر این رسم را شما در آئین زندگی خود فراموش کردید که استوار و محکم به زندگی دل می بندید



مادرم میگفت:-  زمین جای خوبی برای زندگی کردن است... ولی باید قبل از راه رفتن اول و آخر زندگیت را در نظر بگیری... بعد قدم در راه بی بازگشت زندگی برداری... زیرا افسوس فقط یک کلمه است که برای از دست رفته شده به کار میرود... افسوس فقط افسوس میماند ... دردی را مرحم نمیشود فقط یک کلمه برای گریه های دلت و به دردهای قلبت افزایش میدهد... درد دلت را تسکین نمیدهد



مادرم راست میگفت :- امروز به آن سال های بچگی ام برگشتم ... و برای رفتن پدرم که مرا با خود نبرد ... گریه کردم... پدر آخر کجا میخواستی بروی که من ممنوع بودم برای همراهی با تو...اما پدر تو آن زمان دوباره برگشتی ... اشک های ریخته شده ام را پاک کردی و مرا بغل کردی ... و با خود به بازار بردی... هرآنچه که خواستم برایم خریدی... همان عروسکی که یک ماه برایش گریه کردم و تو پول خرید آن را نداشتی آن روز برای من خریدی؟... و من از خوشحالی یک ریز میخندیم... و تو مرا همراه با عروسکم بالا و پایین می انداختی



اما پدر این روزها بهانه دلم خریدن چیزی برای خودم نیست... امروز دلم هوای تو را کرده ... هوای قدم زدن با تو ... هوای آغوشت را کرده... پدر یادت هست که وقتی همراه با تو قدم میزدم تو آنقدر قدم هایت بلند بود که همیشه از تو جا میماندم و تو به من میخندیدی که دلیل نفس نفس زدنم ورزش نکردن است ... و مرا تنبل خطاب میکردی اما پدر ...نفس نفس من دلیلی بود که تو مدام به من ایراد بگیری... دلم برای خوردنی هایی که هرشب با خود می آوردی تنگ است ... پفک هایی کوچکی که زود تمام میشد... چایی خوردن در کنار مادر



امشب پشت گیسوای آویزانم قایم میشوم... روزهایم را تکرار میکنم و به مرگ موقت خودم را آماده میکنم... چشم های خیسم را میبندم فشار میدهم که دیگر اشکی خیال باریدن نکند... سکوت مرا در بر میگیرد... این بار دنیا گوش هایم را از صدای آدم های زندگیم کر کرد...  و اشک هایم را به یغما برد... و دوباره وجودم را پر از احساس کرد ... همه ی مردم دروغ میگویند... که زندگی خوش نمیگذرد ... برای من زندگی همیشه آنچنان خوش میگذرد که خیال میکنم همه از زندگی هایشان لذت میبرند برای من همین اشک هایم کافیست تا لحظه هایی را مملو از خوشی سپری کنم... اشک هایم دلیل یاد آوری آدم هایی میشود که جز خوبی ... و خوبی کردن چیز دیگری از آنها ندیدم


 



About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160