برگه ها بالا

Posted on at


وقت تمام است... تمام لحظه های عمرت رو به پایان است.... همین لحظه هم تمام شد... هر ثانیه هر لحظه , رو به پایان است...  روزی فرا خواهد رسید... که دیگر برگه ی تو جایی نداشته باشد و خدا در آن روز به تو دستور خواهد داد که برگه ی سیاه خود را به دست راست خود بگیری و برگه ی خود را بالا بگیری.... تمام عمرت را مینویسی ... خوب و بد ... زشت و زیبا... تمیز و کثیف... خدایی و یا شیطانی... گاهی روی برگه ی زندگیت خطا مینویسی ولی جالب اینجاست که به آنچه که در ذهن خود فکر میکنی ... روی صفحه روزگار عملا پیاده میکنی یعنی عمل میکنی به کاری که فکر کرده ای ... گاهی دلت میگیرد از بی خودی هایت ... از به بازی گرفتن روزهای ناب زندگیت... عینک دودی را به چشمانت میزنی .... سعی میکنی که از پشت این پرده سیاه فقط دود را ببینی... اشتباه فکر میکنی و غلط در زندگی تکرار نشدنیت پیاده میکنی



دلم یک برگه ی سفید میخواهد... یک برگه ی دست نخورده... و قلمی که هیچ وقت تمام نشود و خدایی که همواره مرا بخواند... تا همیشه به شکل واقعی زندگی کنم.... این بار به خودم قول داده ام که دنبال حاشیه ها نروم... به فکر اصل زندگی ام باش.... این روزها لبخندی گوشه ی لب هایم احساس میکنم... که قلبم را به تپش می اندازد.... لبخندی که سعی میکند خودش را رها کند روی لب هایم و مست مست فارغ از همه ی خوبی ها شود.... بلند و بلند بخندد... لبخندی که از عمق دلت میزنی ... عجب طعمی دارد... طعم شرین و قدیمی روزهای از دست رفته ات را میدهد... روزهایی که به اجبار تمام شده است



این اجبار باعث شده تا تو دیگر نتوانی به کودکی پاکت برگردی... بعضی صفحه های زندگی ام مچاله شده است .... بعضی صفحه ها را از بس مرور کردم ... دیگر از حفظ شده ام.... و بعضی از صفحه های زندگیم خیس گریه هستند... از بس این صفحه های زندگی تر و خشک شده اند که دیگر هر وقت تکرار میکنم... شکل نافرمی به خود گرفته اند... از دست من خسته شده اند... چقدر خسته ام...  چشم هایم خواب میخواهند... و دلم کودکی ام را... و یک جای گرم که بشود آرام خوابید..... این روزها سخت دلتنگ آتش شده ام هوا بسیار گرم است... ولی دلم یک آتش داغ میخواهد... و یک هوای سرد...  میخواهم  کتاب زندگی ام را درون آتش بریزم ... تک تک صفحه ها را جدا کنم با همین دست ها... و آنها را اجبار به از یاد بردن کنم.



من میخواهم ... شاهد باشم شاهد تمام لحظه هایی که به خط زیبایم روی کتاب زندگی حک کرده ام.... اما نه ... میخواهم همه بدانند که من خوب زندگی کردم ... با تمام اصول خدایی ... خدایی که مرا نگارش کرد.... و به من سیمای نورانی بخشید و من را اشرف مخلوقات خواند... و از روح پاک خود در من دمید تا من همیشه .... بوی آسمانش را بگیرم.... خدایی که میداند .... من یک بنده ی ناقص هستم... و هر لحظه امکان دارد خطا بروم باز هم از من در همه شرایط زندگی حمایت میکند و او خوب میداند که من باز هم او را فراموش خواهم کرد.... دلم صلح میخواهد... با خدا.... دیگر هیچ وقت تو را از یاد نخواهم برد


دوست دارم کتاب زندگی را چاپ کنم... تا دیگران از تک تک لحظه های زندگی ام با خبر شوند



دختری که عاشقانه زیست.... بدون تکیه گاه زیست.... تنها و پاک زیست با افکاری زیبا و رسا و دختری که زیبا نوشت روزهای ناب زندگیش را و با تکرار شما آدم ها ...من غرق خودم شوم شما با صداهای مختلف... و دل های آرام میخوانید و من درون خاک های قبرستان ... به صدای شما گوش خواهم داد... روزی مرا خواهید دید... پس داستان مرا به یاد داشته باشید... من در آن دنیا منتظر آدم هایی که از احوال زندگی من با خبر بودند... یاد خواهم کرد... و از شما خواهم پرسید:- که من واقعا دختر خوبی بودم همانی که خدا آرزویش را داشت



اکنون برگه ها بالاست... بالاتر از سر ما...  وقت دیگر تمام است.... تکرار شدن دیگر محال است ... وقت قضاوت رسیده است.... برگه های زیادی روی دست خدا مانده است ... و نمراتی که هیچ کس جز خدا نمیتواند بدهد.... شاید نمره ی زندگی من بی نهایت مثبت باشد... شاید




About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160