انتظار

Posted on at


نزویکی شام بود و آفتاب کم کم در حال غروب کردن بود. تاریکی کم کم حکمفرما میشد, در کوچه پس کوچه های  قدیمی شهر شور ولوله به گوش میرسید کودکان با سر دادن شعار "نخود نخود هر که رود خانه خود" به سوی خانه خود می دویدند صدای گوشنواز آذان از مساجد بلند بود دوکانداران کم کم دوکان های شان را می بستند و شاد خندان بطرف مساجد روان بودند, بوی خوش کاگل بر میخاست و مشام را تازه میکرد یک دالان دورو دراز در وسط کوچه بود که بوی خوش کاگل از آنجا بلند میشد مردم عادت داشتند که هر شام مردم دالان را جاروب زده و آب پاشی میکردند, در بیرون از دالان در گوشه یک جوان نشسته و به آسمان چشم دوخته بود و به تک ستاره که در دل آسمان خانه کرده بود می نگریست, هر گاه کسی از آنجا می گذشت پسر خود را مشغول کفش های پاره اش میکرد.


ولی در اصل او منتظر بود منتظر کسی که بر گردد و دست نوازش را بر سرش بکشد, گاهی اوقات افرادی که از آنجا عبور میکردند, متعجب می شدند! که چرا این جوان تک تنها در این وقت شام نشسته است, بعضی ها هم فکر می کردند  این جوان دیوانه است, افرادی که می گذشتند یکی به دیگری میگفت: چرا این جوان مدام در هنگام غروب اینجا نشسته است آیا دیوانه است , دیگری میگفت: نمی دانم من  هر روز از اینجا گذر میکنم اما کدام دیوانگی از این جوان ندیدم, آنها بلند صحبت می کردند و بیمی از آنکه جوان صدای آنها را بشنود نداشتند, جوان صدای شان را میشنید اما اهمیتی نمی داد و پریشانی خود مشغول بود غم و اندوه در چشمانش نقش بسته بودگاهی اوقات چشمان در شتش را تر می کرد,


چون به یاد مادرش می افتادکه گفته بود: بعد از مرگ من هر گز غم مخور زیرا تو تنها نیستی بلکی آن بالاها کسی است که تو را نظاره میکند و مواظبت است , هر گاه دلتنگ می شوی در کنار دالان بنشین زیرا پدرت برای آخرین بار که پدرت با ما وداع میکرد از این دالان گذشت  امیدروارم برگردد و جای من را بریت پر کند پسرم عزیزم!


از آن ببعد پسر به قولی که به مادرش داده بود هر غروب آنجا می نشست به امید آنکه روزی پدرش برگردد, آسمان پر از ستاره شد دیگر کسی در کوچه ها نبود و قدم نمیزد, جوان اطرافش را نگاه کرد نفس عمیقی کشید واز جایش بلند شد پاهایش درکفش ها پینه دوزی شده احساس آرامش میکرد به راه افتاد قدم زدن شروع کرد و به پنجره خانه که هر شب باز میشد و برایش سلام میکرد نگریست امشب بسته بود چند لحظه ایستاد شد و به پنجره خیره شد جز صدای جیرجیرک چیزی به گوش نرسید فکر کرد شاید این پیرزن هم از چهره پریشانش خسته شده و دیگر نمی خواهد با گفتن سلام پسرم تسکینش دهد, افسرده غمگین آنجا را ترک کرد ودر روشتایی مهتاب در کوچه های دور دراز به راهش ادامه داد..........................انتظار


    . 



About the author

bhnamali

i am afghan. i am from Afghanistan in the herat city.
i am student in the amir ali Sher naway school.

Subscribe 0
160