یک لحظه غفلت یک عمر پشیمانی

Posted on at


 در یکی از روز های که خداوند برای ما اعطا فرموده بود دو زوج که بسیار همدیگر را دوست


داشتند پیوند آنها بسته  شد و آنها زنده گی جدید خود را با عشق شروع کردند و با هم تا سالیان سال به خوشی و خوشبختی زنده گی کردند و صاحب چند اولاد دختر و پسر شدند زمانی که دختر ها و  پسر ها کلان شدند هر کدام در پی بخت و زنده گی خود رفتند و فصل پیری پدر مادر فرا رسید مادر به دلیل مریضی که داشت مرد وبعد یک هفته که گزشت پدر هم از غم قصه از دست دادن همسرش نیز دار فانی را وداع گفت .



در این جا داستان پسر آخری یا کوچک آنها که بنام علی بود شروع  میشه علی هم مانند پدر خود زنده گی مشترک خود را با عشق و  عاشقی شروع کرد و صاحب  چند فرزند شد ,علی که با عشق عاشقی از دواج کرده بود زنش نتوانست که رضایت شوهرش را به طرف خودش جلب کند و رفته رفته دل شوهر از وی سرد گشته و زنده گی هر دوی آننها و فرزندان شان تلخ گشته بود خانم علی همراه او بسیار بد رفتاری میکرد.




 بعد از مدت ها علی بفکر ازدواج دوم شد تا که دو باره خوشی ها به زنده دگی و قلب او باز گردد و در یکی از روز های سرد پائیزی دست سر نوشت او را بطرف خانه برادرش گشانیده و در آنجا سرنوشت وی رقم خورد و با دختر خاله خانم برادرش  آشنا گشت و به یک دل نه بلکه به صد دل عاشق همدیگر شدند و سر نوشت روز به روز رفته آنها را با هم نزدیک ونزدیکتر ساخت تا بلاخره با هم نامزاد شدند.




 بعد از سپری شدن روز های خوش و فراموش ناشدنی نامزادی آنها با هم ازدواج کردند زن اول علی که بیخبر از همه چیز بود از نامزاد شدن علی خبر شد,روز وشب ناله و زاری میکرد و زنده گی را بکام علی و همسرش تلخ کرده بود و بعد از آمدن تازه عروس بخانه همسرش بنای بد رفتاری را گزاشت طوریکه حتی لحظه نان خوردن را هم بکام آنها تلخ کرده بود و به صد جبر به آنها غذا میداد
 دخترک تازه عروس را بخانه زندانی کرده بود یک روز که روز شنبه شروع هفته هم بود روز آخری بود که دخترک تازه عروس چهار دیواری خانه اش را میدید در این روز اوبه  خانه یکی از فامیلهای خود مهمان دعوت شده بوداو بی نهایت خوشحال بود و او بعد از آراسته شدن آنقدر زیبا و معصوم بنظر میرسید که حرف نداشت.


 




About the author

160