ادامه داستان پسرغریب

Posted on at


وقتی با همه خدا حافظی کردم خود را امیدوار حس میکردم که میتوانم به دیگر آرزو های خود برسم تا میدان هواییش
مرا صاحب کار همرایی کرد وبا رسیدن به میدان هوایی باز هم از این شخص صادق زیاد تشکری کردم وروانه شدم
به سوی ترمینال بعد از سپری شدن همه مراحل ودیدن همه اسناد های که مربوط به سفر میشد سوارطیاره شدم با
دیدن این همه امکانات وبا دیدن خدمه های که داخل طیاره بودن بازهم زیاد حس خوبی داشتم وباخود همیشه میگفتم
که من هم کوشش میکنم تا به موفقیت ها برسم بدون شک هم میرسم چون تلاش وکوشش زیادی میکردم خوب بعد
از این همه فکر کردن طیاره هم شروع به پراوز کرد وروانه شدم تا به موفقیت هابرسم با وجود آنکه من هیچ
وقت نشده بود بجایی سفر کنم وبادیدن این هم کوشش میکردم عادی باشم.



به این فکر میکنم که چگونه بتوانم درس های خود را به پیش ببرم وکم کم به لسان خارجی آشنایی داشتم اما مشکل
خود را حل کرده میتوانستم بعد از سپری شدن چند ساعتی طیاره نشست کرد وبه وقت پایین شدن از طیاره با دو
بچه دیگر روبرو شدم که بعد از معرفی شدن آن ها هم برای ادامه تحصیل آماده بودند ومن از دیدن آنها خوشحال
شدم چون آنها هم زبان من بودن وما میتوانستیم با هم مشکلات خود را حل نماییم هنگام پایین شدن به فکر این شدیم
که به خود اتاق بگیریم به اداره معلومات رفته وبه خود اتاق گرفتیم شب اول هم به خوبی سپری شد وصبح ما سه
نفر برای رفتن و ثبت نام به پوهنتون های آماده گی رفتیم وهمه مشخصات ومعلومات را گرفتن ویک روز بعد ما
باید برای خواندن درس میرفتیم بعد از آنکه کارهای ما خلاص شد رفتیم به منطقه ای که در نزدیکی اتاق ما بود
برای دیدن جاهای زیبایی که داشت بسیار خوشایند بود ومن هرگز فکر هم نمیکردم که روزی به چنین جاهای زیبایی
بیایم و باز هم خداوند پاک را شکرگذاری کردم چون اگر خواست خدا نمیبود من نمیتوانستم به آرزوهایم برسم .



بلاخره روز ما به خوبی وخوشی سپری شد نزدیک شام بود رفتم به اتاق برای صاحب کار خود زنگ زدم واز
پدر مادرم پرسیدمان سفر را برایش قصه کردم او هم بعد از شنیدن این همه بسیار خوش شد و آرزوی موفقیت
کرد خدا حافظی کردیم به اتاق استراحت بودم وبا خود دراین مورد فکر میکردم که صبح بخیر بروم وشروع به
خواند درس ها وادامه تحصیلات خود بکنم باید زیاد زحمت بکشم تا بتوانم وظیفه بگیرم وبتوانم جواب نیکی های
که صاحب کاربه حق من کرد بدهم وخانواده خود را از بدبختی نجات بدهم به همین فکر بودم مرا خواب برد
صبح وقت بیدار شدم شروع به آماده گی کردم وبعد از صرف صبحانه با دوستان روانه پوهنتون شدیم وبه صنف
درسی رسیدیم هنوز درس شروع نشده بود واستاد هم هنوز حاضر نبود در آنجا با بچه های زیادی آشنا شدیم که
آنها هم از ولایات مختلف برای اداما تحصیلات آماده بودن بلاخره روز اول هم به خوبی ودلچسپی گذشت روز
ها هم به خوبی سپری میشد بلاخره بعد از گذشت چند سال تحصیلات به اینجاه به پایان رسید و برای این آماده
شده بودم که وظیفه بگیرم وکوشش میکردم در اجرای وظیفه هم صادق باشم وبتوانم خدمتی برای هموطنان خود
بکنم تصمیم گرفتم پس به وطنم برگردم وشروع به اجرای وظیفه کنم با همه دوستان و همصنفی هایم خدا حافظی
کرده وتکت گرفتم وبسوی آشیانه خود پرواز کردم بعد از طی کردن مسافه طولانی رسیدم وبعد از اینکه از همه
مسافران پیاده شدن هر کدام با اقوام خود روبرو شدن وبسیار خوشحال بودن ومن هم تاکسی گرفته به طرف خانه
روانه شدم وبا هر لحظه نزدیک شدن خوشی هایم دوچند میشد رسیدم به خانه دروازه را زدم دیدم برادرم دروازه
را باز کرد او از دیدن من ومن از دیدن او متعجب شده بودیم بزرگ شده بود وبسیار تغییر کرده بود داخل خانه
که شدم دیدم به خانه هم تغییراتی آمده داخل خانه شدم پدرومادرم را دیده بسیار ناتوان شده بودن که به پاه ایستاده
گی نمیتوانستند آنها مرا به آغوش گرفته وزیاد خوش به نظر میرسیدن وگفتن چرا بی خبر آمدی کاش خبر میدادی
گفتم من هم زود تصمیم گرفتم بیایم وشما را متعجب بسازم همه خوب وخوش بودیم وهمه قصه ها را برای آنها
تعریف کردم بعد از گذشت چند ساعتی صاحب کار با چند تن از همصنفی های دوران مکتب به خانه ما آمدن وبا
دیدن من بسیار متعجب شدن خوب بعد از سپری شدن چند روز به فکر گرفتن وظیفه شدم وظیفه هم به مشکلات
پیدا میشد بلاخره وظیفه هم پیدا شد و من به کار کردن شروع کردم زنده گی ما به شکل خوب به پیش میرفت من
معاش زیاد داشتم آهسته آهسته خانه هم خریدم و غرض صاحب کار را نیز دادم زنده گی ما از شکل تخریب بعد
از مشکلات زیاد به سوی خوشی ها وخوبی ها روانه شد ومن دانستم که همیشه تلاش رمز پیروزی رسیدن به
آرزوها است تا رنجی نکشی گنجی میسر نمیشود همیشه باید توکل خود را به خدا کرد وشروع به تلاش کردن
کرد بدون شک با تلاش وزحمت کشی انسان میتواند به بالاترین مقام ها دست یابد وپیروزشود.



 



About the author

160