آغاز نو

Posted on at


 


در دهکده ای زندگی می کردم که مردم آن مصروف زراعت ومالداری بودند این شغل چندنسلی ای این مردم بودکه فردایاین شغل را نمی شناختند. دوستی داشتم بسیار فقیر وکهن سال که نام او ادهم بود ادهم انسانی بود فرهنگی، دلسوز همیشه منتقد از نابسامانی های جامعه. اوهمیشه یاور تنهای هایم وهمدم لحظه های بودکه من از زندگی بیزار بودم وبه آینده ناامید اوهمیشه مرا در ادامه آموزش وخواندن درس هایم تشویق می نمود او به من مانندکوه های پامیر و بابا الهام بخش استقامت بود او بیماری داشت لاعلاج جانگداز و درد افزاکه من همیشه از این وضع او ناراحت بودم و به حال این دوست تنهایی هایم می گریستم شاید این مرض او ناعلاج نبوده ولی در آن شرایط سخت زندگی ناعلاج بود او عادت داشت که همه صبح ها بعد از خواب بلند شده به طرف باغ اش رفته و در سفه ای که داشت در آن باغ زیبا وسرسبز ساخته بود بنشیند و به زندگی و روزگار مردم وخود بیندیشدگوئی که او فیلسوف بود که ترسیم دنیای نوی را برای بشریت در ذهنش نقش میبندید. من ازگفتگوئی که همیشه با او داشتم در ذهنم زراندوزی می کردم و از سخنان اومستفید می شدم به همین خاطر هفته دو یا سه مرتبه در همان مکان به ملاقات آن فیلسوف تنها می رفتم که فقط من به فیلسوف بودنش واقف بودم وبس. شاید این عجیب ترین فلیسوف دنیابودکه فقط یک نفر اورا می شناخت.خانواده ادهم شبانه روزشان را مانند روزهای گذشته که همان صبح شدن، چاشت شدن وشب شدن بود می گذراندن و اندکی تغیر در زندگی شان رونما نشده بود همیشه به یاد ادهم بودم و به خود می اندیشیدم که چرا او در این جامعه بی شناخته باقی مانده است وکسی نمیداندکه در مفز متفکرچون ادهم چه می گذرد. ادهم با وجود شرایط بد فرهنگی به نشر اندیشه هایش نپرداخت و من تنها خواننده اندیشه های او بودم. او به من همیشه می گفت:" دیگر بس است" معنی این سخنان او خیلی عظیم بود ومن گاهی میاندیشیدم که این یعنی چه؟ اما نمیدانستم که این چه معنی دارد. من خیلی وقت ها شده بودکه سراغ اندیشه های او را نمی گرفتم و فقط میرفتم روی احوال پرسی بیماری او. یا از آمنه می پرسیدم که باباچطور است آمنه می گفت خیلی در این روزها شاد وسرحال است باشنیدن این جواب من مصمم شدم که مدتی  از او خبری نگیرم. چراکه خنده های او مرا امیدوار می کردکه چندین سال با ما خواهد بود. روز جمعه بود من بعد از صرف نان صبح در وجودم ناراحتی احساس کردم همیشه اگر به ادهم اتفاقی میافتاد من چنین حالت را در وجودم احساس می کردم درچنین روز مبارک خواستم که بروم دیدن بابه ادهم.زمانی که به خانه اش رسیدم نخواستم بروم خانه بلکه مستقیم رفتم به باغ تا ادهم خودم راببینم من از عادت او میدانستم که حتمی در باغ است. در باغ را با آهسته گی بازکردم تا سکی که در آن باع بسته بود از خواب بیدار نشود وبا سرو صدایش ادهم را از رشته نیایش ها اندیشه هایش بیروم نکندبه آهسته گی نزدیک او رفتم و هر چه نزدیک می شدم آهنگ نیایش های او مرا به خود می کشاند و گوی که در میان صدائی او جادوی نهفته بود این جادو اکسیرعشق خدا بود او به آهنگ دلنشبن می گفت سبحان لله، سبحان لله ...سبحان لله من درکنار او نشستم وبه اوچنان مینگریستم که خودم را فراموش کرده بودم که برای چه کاربه نزد او آمده ام. بالاخره به خودم آمدم و به اوسلام کردم. سلام بابه ادهم عزیز"! اوبه من یک بار نگاه کرد وگفت:" توئی؟چرا این قدر دیر آمدی؟این بار اگر ما را فراموش کرده بودی"؟بعد از احوال پرسی و طلب موفقیت به من، ادهم یک بارگوی که همه این شکایت هایش را فراموش کرده و به دنیای از شادمانی وشادی شناور شد و روبه من کرد وگفت:" پاهایم درد می کند با دستانت پاهای مرا زیرکن. همیشه یارویاور لحظات تنهای ام بودی . مرا درک نکرد. ولی تو مرا درک کردی وسبب آسودگی خاطرم شدی" دستان خودم را به پاهای نحیف او نزدیک کردم و زمانیکه دستم به پاهای او تماسپیداکرد تب شدید را در پاهای او احساس کردم. آن لحظه ها به من خیلی تکان دهنده بود زمانی که این حالت برایش رخ میداد اما درآن لحظه اشک درچشمانم جاری شد و قطره اشکی ازچشمان من به پاهای اوچکید. او متوجه شدکه من گریه می کنم به من به چهره مصمم و متعجب کننده گفت:" مردکه گریه نمی کند"! این سخن یاد آور همان جمله بودکه من به بابه ادهم در اثنای از دست دادن پسرش در جنگ ها به اوگفته بودم. اما وقتی که ادهم میخواست بلند شود نتوانست در آن لحظه بود که من دست هایم را از پاهای او رها کرده ودورشدم اما او به من گفت:" وقت مرگ رهایم کردی!؟این سخن او مرا تکان محکم داد و به خودم گفتم که این هم میداند که میمیرد. با صدای مجکم وپراز صلابت گفت: بگیر دستم را که بلند شوم. با همه چیز می شود مبارزه کرد مگربامرگ دستان اورا گرفتم و بلند کردم سرجایش اما دیگر نتوانست بیستاد.


جایشامادیگرنتوانست بیستاد.



160