خوش آن روزیکه در کوی تو ای آرام جان فارغ
نشینم شادمان از زبان این و آن فارغ
نمیدانستم از اول طریق گوشه گیری را
نگاه چشم میگون تو کردم از جهان فارغ
شدی دیوانه تا از قید عالم وارهی ایدل
به صحرا هم نخواهی شد ز سنگ کوکان فارغ
مزن گل بر سردستار این این گلزار بیرون شو
اگر خواهی شوی از گفتگو با باغبان فارغ
درخت از باور رشد سنگسار خلق میگردد
بود از فتنه دورن چو سرو آزادگان فارغ
کسی را کز ازل باشیر غم پرور دورانش
عجب دارم که گردد در بهشت جاودان فارغ
مده از کشوه بی جاملال دوستان مخفی
بعالم کس نگردید از زبان دشمنان فارغ