شام هجران بسکه یاد آن لعل خندان میکنم
در خیالش ملک کابل را بدخشان میکنم
ناله و حرمان و آن و داغ دل گل کرده است
د ربهار بی کسی سیر گلستان میکنم
در بهار بی کسی سیر گلستان میکنم
هردم از یاد نگاهی بر رخ لیلی خوش
همچو مجنون بوسه بر چشم غزالان میکنم
کاکل مشکین او یک شب بخواب آ»د مرا
غم رها تعبیر آ« خواب پریشان میکنم
از فراغت میشوم دیوانه لیکن روز و شب
خویش را مشغول بازی همچون طفلان میکنم
گل نچیدم من زباغت باغبان تندی مکن
خون دلب از دیده باریدم بد امان میکنم
در سخن جو میل اگر داری مرا کاندر سخن
خویش را همچون بوی گل در برگ پنهان میکنم
گرچه مسکین و غریبم بوریای خویش را
کی برابر فراش تخت شاهان میکنم
مخفی دلریش را نبود سربیت و غزل
خاطر خود را با این و آن پریشان میکنم