دلبر

Posted on at


 


ایدلبر سنگین دل سمین بدن من


یک لحظه نشین در برو بشنو سخن من


خود با بتو گم کرده چنانم ک ندانم


من جان و تو تن یا تو شده جان به تن من


مهرت بدلم جای چنان کرده که فردا


درحشر زند بوی تو سراز کفن من


ترسم که چو فرهاد دهم بیهوده جانرا


رحمی نکنی ای بت شیرین سخنی من



در باشده جمع گل و قمری و بلبل


بخرام تو ای سرو چمان در چمن من


در خواب شبی گر لب لعل تو ببوسم


آن سبح دمد بوی گلاب از دهن من


از آفت گل مرچمن خار نشین است


هر جا که تو باشی بود آنجا وطن من


آن یوسف من تا شده مخفی ز برم دوه


این کلبه تنها شده بیت الحزن من




About the author

160