دلم تا باغم او خو گرفته
ز خویش و آشنا یکسو گرفته
عجب چشم سیاه وحشت آمیز
مگر این شیوه از آهو گرفته
برون شد تا نگارم از گلستان
چمن را غلغل و کوکو گرفته
کمر بسته به قتلم چشم مستش
بکف شمشیر از ابرو گرفته
به گلشن شب کشود آن زلف شبرنگ
مگر شب بو از آن شببو گرفته
به پهلوی تو تا جا کرد اغیار
مرا دردی است در پهلو گرفته
بریده دل ز عیبش هر دو عالم
چو مخفی با غم او خو گرفته